گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
منتخب آلتاواریخ
جلد اول
سلطان غياث الدين بلبن خرد




اشاره

كه خطاب الغ خاني داشت در سنه اربع و ستين و ستمائة (664) به اتفاق ملوك و امرا در قصر سفيد تخت سلطنت را به جلوس خويش آرايش نمود و او از جمله بندگان چهل‌گاني سلطان شمس الدين بود كه هر كدام از ايشان به مرتبه امارت رسيده‌اند. چون در ايام خاني نيز زمام مملكت به دست او بود كار مملكت بر او زود قرار گرفت و او اراذل را در كارها اصلا دخل ندادي. گويند فخر نام رئيس بازاري سالها خدمت كرده و به يكي از مقرّبان التجا آورده تقبّل بسيار نموده كه اگر سلطان غياث الدين بلبن يكبار به او هم‌زباني فرمايد اين همه نقد و جنس كرامند پيشكش سازد، و چون اين معني به عرض سلطان رسيد قبول نفرمود و گفت كه هم‌زباني با اسافل و اراذل موجب نقصان مهابت است و به ظلم اصلا راضي نبوده و در اوايل حال جلوس چندي را از امراي خود به سبب ظلمي كه از ايشان به رعايا واقع شد، سياست فرمود و يك دويي را «1» به مدعيان داد تا به قصاص رسانند و بعد از آنكه آن امرا ديت دادند تا آخر عمر از شرمندگي از خانه نتوانستند بر آمدن تا آنكه از عالم درگذشتند.
بيت:
نامداري به عدل و داد بودظلم و شاهي چراغ و باد بود و ساير اوصاف حميده او از اينجا قياس توان كرد كه هرگز بي‌طهارت نبودي و در مجالس وعظ رفته رقّت و گريه بسياري كردي و در باب اهل بغي و طغيان كمال جباري و قهاري را كار فرمودي. نظم:
فرّ كيخسروي ازينجا خواست‌كه جهان را به علم و عدل آراست
روز خلوت گليم پوشيدي‌به نماز و نياز كوشيدي
روي پر ريگ و دل چو ديگ به جوش‌دل سخن گستر و زبان خاموش
تا بديدي دلش به ديده رازديدنيهاي اين نشيب و فراز
______________________________
(1). نسخه: را بسته به مدعيان.
ص: 89
و هم در اين سال جلوس تاتار خان پسر ارسلان خان از لكهنوتي شصت و سه فيل پيشكش فرستاد و در اين سال سلطان تا بيتالي و كنپله رفته حصار بيتالي و كنپله و بهوج‌پور و ديگر قلعه‌ها بنا كرد و با پنج هزار سوار به بهانه استعداد سفركوه جود از آب گنگ گذشته از دهلي دو شب در ميان ولايت كانتهر درآمده مرد معني را تا هشت ساله نيز به قتل رسانيد و زنان را بند كرد و چنان تنبيه داد كه تا عهد جلالي ولايت بداؤن و امروهه از شرّ كانتهريان ايمن بود و راه‌هاي بهار و جونپور و تمام راه‌هاي شرق رويه هند را كه مسدود بود مفتوح گردانيد. ولايت ميوات ميان‌دوآب را به سرداران زبردست داد تا متمردان را به قتل رسانيدند و بندي ساختند و بر سمت كوه‌پايه سنتور تاخت و در آن حدود قلعه بنا كرد و حصار نو نهاده به كوه جود رفت و لشكر به جانب لاهور كشيد و حصار لاهور را كه در عهد سلطان معز الدين بهرام شاه از دست مغولان خراب شده بود از سر نو بنا فرمود و اينجا بيمار شد و خبر ناخوش به سرحد لكهنوتي رسيد و طغرل نايب امين خان كه بعد از شير خان در آن ديار منصوب بود بنياد طغيان نهاد و با صاحب خود امين خان جنگ كرد و غالب آمد و او را اسير ساخته اسباب شوكت پادشاهي به هم رسانيد و سلطان معز الدين خطاب خود كرد و چند فوج سلطاني كه به جنگ او رفته بودند همه را شكست داد و سلطان غياث الدين لشكر بر سر طغرل كشيده او در بحره سرو نشسته به طرف جاجنكر و تاركيله رفت و ملك اختيار الدين بيگ برلاس را حكم به تعاقب او شد راي‌سنار نام و هنوج نام سلطان را ملازمت كرده متعهد آوردن طغرل گشت و ملك اختيار الدين به ايلغار رفته طغرل كه در جنگلي گريخته مي‌گشت، غافل يافت و به قتل رسانيده سر او را به درگاه فرستاد و سلطان آن ملك را به پسر خرد خويش بغرا خان حاكم سامانه كه آخر سلطان ناصر الدين خطاب يافت با چتر و دورباش داده به تختگاه رسيد. چون بعد از وفات شير خان كه عم‌زاده سلطان و از بنده‌هاي چهل‌گاني سلطان شمس الدين و حاكم لاهور و ديپالپور در غزنين خطبه به نام سلطان ناصر الدين خوانده بود و مغول در ايام حكومت او به هندوستان روي آمدن نداشت، راه آمد و شد بر مغول وا نشده بود، سلطان بلبن به جهت تدارك اين فتنه پسر بزرگ خود سلطان محمد را كه مشهور به خان شهيد و قاآن ملك است چتر
ص: 90
و دور باش و اسباب و علامات سلطنت داده ولي عهد گردانيده و سند را با توابع و مضافات به او مفوّض داشته به استعداد تمام جانب ملتان روانه گردانيد و راست تا تهته و كنار درياي شور در تصرف او بود و امير خسرو و امير حسن دهلوي تا پنج سال در ملتان به خدمت او قيام داشتند و در سلك نديمان داخل بودند. دو نوبت زر بسيار از ملتان به شيراز فرستاده التماس قدوم شيخ سعدي- رحمة الله عليه- نمود و شيخ به عذر پيري نيامد، اما به تربيت مير خسرو، سلطان را وصيت فرمود و سفارش او فوق الحد نوشته سفينه «1» اشعار به خط خود ارسال داشت و سلطان محمد هر سال به شهر ملتان به ديدن سلطان بلبن مي‌آمد و با خلعت و ساير انعامات و تشريفات ممتاز گشته مراجعت مي‌نمود و مرتبه اخير كه بعد از آن ملاقات ميسر نشد، سلطان او را در خلوت نصايح بليغ و مواعظ دلپذير كه در كتب تواريخ دهلي مذكور است فرمود و رخصت داده به ملتان فرستاد و همان سال ايتمر مغول با سي هزار سوار آب راوي را از گذر لاهور گذشته فتنه عظيم در آن ديار انگيخت و حاكم لاهور عريضه‌يي مشتمل بر اين مضمون به خان شهيد فرستاد. او در مجلس خويش سي هزار را سه هزار خوانده به استعداد تمام به كوچ‌هاي متواتر در حدود باغ سبز «2» بر كرانه آب لاهور آمده با كفار جنگ كرده به درجه شهادت رسيد و اين واقعه در ذي حجّه سنه شش صد و هشتاد و سه (683) روي نمود و مير حسن دهلوي مرثيه نثر انشا نموده به دهلي فرستاد و در اينجا به جنس نقل كرده مي‌شود:

مرثيه مير حسن‌

ديرباز است تا سپهر ستمگر اگرچه مدتي عقد موافقت مي‌بندد و عهد مصادقت مي‌پيوندد برمي‌گردد، و روزگار ناسازگار اگرچه رسم رضا مي‌نهد و وعده وفا مي‌دهد در مي‌گذرد. آسمان شوخ چشم كه مردمك مردمي او به خس خساست معيوب است، اگرچه اول چون مستان بي‌آنكه هيچ كرمي باعث باشد چيزي مي‌بخشد وليكن آخر چون طفلان بي‌آنكه هيچ خيانتي مانع آيد باز مي‌ستاند.
______________________________
(1). نسخه: گلستان و بوستان و سفينه اشعار.
(2). در متن فارسي: «باغ سرير».
ص: 91
عادات و معهودات زمانه جافي هم بر اين منوال، چه به تجارب و چه به تسامع ديده و شنيده آمده است كه هركه را چون ماه برآمده مي‌بيند مي‌خواهد كه روي كمال او را به داغ نقصان سياه كند و هر كه را چون ابر بر سر آمده مي‌يابد در آن مي‌كوشد كه جوهر او را پاره پاره در اطراف آفاق پراكنده كند. در اين باغ حيرت و بستان حسرت، چنانكه هيچ گلي بي‌خار نرست، هيچ دلي از خارخار نرست، اي بسا سبزه نورسته كه از خزان آفت در مقام لطافت زرد روي مانده و اي بسا نهال نوخاسته كه از تندباد اجل در خاك زمين پهلو نهاده. بيت:
در باد خزان بين كه چه حد سردي كردبر سرو «1» جوان چه ناجوانمردي كرد يكي از امثال اين تمثيل واقعه خسرو ماضي قاآن ملك غازي است- انار الله برهانه و ثقل بالحسنات ميزانه- روز آدينه سلخ ماه ذي حجّه سنه ثلث و ثمانين و ستمائة (683) كه ماه چون مهر در دل كافر هيچ جا پديد نبود آفتاب به مصاحبت لشكر اسلام تيغ زنان برآمد و شاهزاده اعظم كه آفتاب آسمان ملك بود نورانيت غزا در غرّه غرّاي او لايح و جهد افراط جهاد در ضمير منير او ثابت، پاي مبارك در ركاب آورد، شبانه بر راي مشكل‌گشاي عرض داشتند كه ايتمر با تمامي لشكر به سه فرسنگي فرود آمده است. چون بامداد شد بر عزيمت كوچ از آن مقام نهضت فرمود و به يك فرسنگي آن ملاعين پيش بازآمده به موضع مصاف در حدود باغ سرير كرانه آب لاهور اختيار كرد، چنانچه متصل آب ديهي بزرگ بود آن را حصن حصين ساخت و صورت بست كه چون كفار مقابل شوند هر دو آب در عقب لشكر باشد تا نه از اين جمله كسي رو به فرار تواند نهاد و نه از آن مخاذيل ساقه لشكر را آفتي تواند رسيد و الحق آن اختيار از غايت حزم و نهايت كارداني آن خان جهان‌ستان بود، اما چون قضاي بد مي‌رسد، سررشته همه مصالح در تاب مي‌رود و سلك همه تدبيرها از انتظام مي‌شود. شعر:
هر كرا از بخت بد راه اوفتدكار او در كام بدخواه اوفتد
بخت چون ديوانه از ره گم شودعقل چون شب‌كور در چاه اوفتد قضا را آن روز ماه و آفتاب كه نسبت به ملوك دارند نشانه ماهي آويخته بودند، و
______________________________
(1). در نسخه: پيرو.
ص: 92
مريخ كه سرخرويي او همه از خون اعيان مملكت است همه از تركش آن برج خدنگ خذلان و طعانه طغيان مي‌گشاد خان جوزا كمر را كه اسدي بود از برج آبي خانه خوف و خرابي و دلايل فتن و مخايل فتور بر اين نوع ظاهر و باهر و رمز و اشارات جاء القضا ضاق الفضا در سياق اوراق تحرير افتاد.
القصه نيم روز است كه سوار چرخ در ولايت نيمروز رسيد و روز آن شاه گيتي فروز را وقت زوال نزديك شد. ناگاه گروهي از سمت آن كفره پديد آمد خان غازي همان زمان سوار شد و مثال داد كه تمامي خيل و خدم و حاشيه و حشم او بر قضيه قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً صفي صد بار قوي‌تر از سدّ سكندر بركشيدند. بعد از ترتيب ميمنه و تركيب ميسره به ذات عالي صفات در قلب‌گاه چون در جمع كواكب ماه به جهاد ايستاد و كفار تتار- عليهم الخذلان و الخسران- از آب لهاور عبره كردند و مقابل صف اسلاميان درآمدند. از اين وحشيان خرابي دوست بيابان‌زاده پرهاي بوم بر سر شوم خود نهاده و غزات اسلام از ملوك ترك و خلج و معارف هندوستان و ساير سپاهي در نمازگاه معركه از آن جهت كه مصطفي- عليه الصلوة و السلام- جهاد را با صلوة نسبت فرمود كه رجعنا من الجهاد الاصغر الي الجهاد الاكبر تكبير گويان دست برآوردند و در اول حمله چندين زبردستان را از خيل مغول زير تيغ گذرانيدند و نيزه ملوك درگاه در اعضاي اعدا چنان مي‌نشست كه نيزه‌وار از بالاي هر يك خون برمي‌خاست و شست تركان خاص تير دريافته چنان مي‌بود كه جامه پود بر اهل تتار تارتار مي‌شد. بيت:
در اول تك خدنگ شه جست‌گشتند تتاريان همه پست خدايگان شيردل شمشيرزن با شمشيري چون عقيده خود صاف از ميان مصاف هر بار كه حمله مي‌آورد شمشيرگويي در آن حرب‌گاه بر شمايل آن شاه مي‌لرزيد و همه تن زبان شده به او مي‌گفت كه امروز دفع اين ملاعين به بندگان دولت حواله كن و به نفس نفيس خود حركت مفرماي كه شمشير دو رويه است و تيغ اجل را زخمي بي‌محابا نتوان دانست كه از تقدير قادر بر كمال به كه رسد من از عين الكمال چشم مي‌زنم. شعر:
مرو تا خاك تو بر چشم بندم‌مكن كز چشم بد انديشه بندم
ص: 93 فلك رويِ چنان روشن نديدست‌من از ديده بر آن آتش سپندم تا زماني كه در ميدان سير غزا و رسوم هيجا به اقامت مي‌رسانيد، هر يك از اسلحه به زبان حال در مقال آمده، نيزه مي‌گفت كه شاها امروز دست از من كوتاه كن كه زبان سنان من از بسياري جدال و قتال كند شده و مرا در روي خصم مجال طعن نمانده، مبادا كه برجهم و حركت پريشان از من به ظهور آيد، و تير مي‌گفت اي عقد شست تو عقده جوزهر گشاده به قصد اين فسده پيش مرو، من خود در رفتن مهلكه خاك بر سر مي‌كنم نبايد تنگ چشم فلك كه بر بام پنجم است و بر در خانه هشتم در گوشه كمين از كمان كيد و كين بر سبيل جسارت و جفا بر تو خدنگ خطا روان كند، و كمند مي‌گفت كه امروز سر رشته تدبير از دست تفكر نمي‌بايد داد كه من از اين جنگ بي‌درنگ و رزم بي‌حزم تو بر خود مي‌پيچم، ساعتي توقف كن كه اسلام و اسلاميان چون طناب بر بسته خيمه نعم تواند، الله الله با اين طايفه رسم طناب اندازي را چندين اطناب مده. شعر:
من به رغبت پيش تو سر بر طناب آورده‌ام‌تو كمند از زلف اندازي كمند انداز من في الجمله، آن شاه دين‌پناه كفركاه به همه قلب سپاه به اين گروه گمراه از نيم‌روز تا شامگاه غزوي بي‌اجبار و اكراه مي‌كرد، غوغاي وغا و غليان طالبان سر غره غزاگوش گيتي و اسماع سما كر كرده زبان‌هاي آتشين كه از سر نيزه غزا مغز مي‌خواست و زبان‌هاي تيغ كه در گزاردن پيغام اجل يك حرف خطا نمي‌كرد، در آن قيامت همه بدين آيه روان بود كه يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ پشت زمين چون چشم پيران بصر به باد داده پرخون، و روي آسمان چون فرق پسران پدر كشته پر گرد.
شعر:
آهن شمشير چون آتش چه تابي اي پدريا مرا داغ «1» يتيمي بر جگر خواهي نهاد هم در عين اين عنا و اثناي اين آشوب و بلا ناگاه تيري از شست قضا بر بال آن شهباز فضا فرا رسيد و مرغ روح از قفس قالب آن حضرت به جانب گلشن و روضه رضوان نقل كرد، إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ، همان زمان پشت دين محمدي- صلي الله عليه و سلم- چون دل يتيمان زار بشكست و سدّ ملت احمدي- صلي الله عليه و
______________________________
(1). در متن: داغي.
ص: 94
سلم- چون گور غريبان پست بيفتاد و اعتضادي كه بازوي ملك را بود از دست بشد و اعتمادي كه بيضه اسلام داشت از جاي برفت. راست وقت غروب آفتاب عمر آن شاه كه آفتابش زرد شده بود به مغرب فنا فرو رفت و گردون بر شعار سوگواران جامه در نيل زده و اشك سيّاره بر اطراف رخساره روان گرديدن گرفت، زحل بر وقف قضاي وفا و شرط عزا كسوت سياه گردانيد و از مرگ او بر اهل هندوستان نوحه مي‌كرد، و مشتري بر دريغ آن اندام گرداندود قباي خون‌آلود درّاعه چاك مي‌كرد و دستار بر خاك مي‌زد، و مرّيخ كه دست قوّت او چون چشم تركان و روي معيشت او چون جعد زنگيان تنگ و تاريك باد، از تأسف آن خارخار كه در دل خون انگيخت چون حوت در پيش آفتاب و چون حمل در قبضه قصّاب مي‌تپيد، و آفتاب از شرم آنكه چرا در دفع اين حادثه و قمع اين واقعه نكوشيد برنيامد و در زمين فروشد، و زهره چون ديد كه اجرام از چنگ ايام چه زحمت يافتند زاد في الطنبور نغمه دف را ورق بگردانيد و سماع در پرده ديگر آغاز كرد و بر وفات آن شاه بنده نواز خود به جاي سار ناليدن گرفت، و عطارد كه در غزوات و فتوحات بر موافقت كاتب فتح‌نامه‌ها در قلم مي‌آورد در آن نظم از سواد دوات خود روي سياه مي‌كرد و از اوراق دفتر خويش پيراهن كاغذين مي‌پرداخت، و ماه حالي در صورت هلالي با قامت منحني در آن قيامت زمين سر بر ديوار و در افق مي‌زد و مراتب مراثي نگاه مي‌داشت. نظم:
روي به خاك مي‌نهي وه كه چنين نخواهمت‌ماه زمانه مرا زير زمين نخواهمت
گر به شكار مي‌روي جان منست خاك توخلوت خاك خوش بود جان من اين نخواهمت حق تعالي و تبارك، روح مطهّر و مطيّب آن شاهزاده غازي را به مدارج اعلي و مراتب والا برساند و دم‌به‌دم جام مالامال تجلي جمال و جلال خويش بخشاد و هر شفقت و مرحمت و عاطفت و تربيت كه در حقّ اين شكسته بي‌كس داشت سبب مزيد درجات و محو خطيّات او گرداناد، آمين رب العالمين. و مير خسرو نيز در آن روز در بند لاهوري نوكر مغول افتاده بود و بار توبره و جل بر سر داشت و از آن
ص: 95
حالت ياد مي‌دهد و مي‌گويد، بيت:
من كه بر سر نمي‌نهادم گل‌بار بر سر نهاد و گفتا جل و در مرثيه تركيب‌بند كه در ديوان غرة الكمال مسطور است به نظم آورده در دهلي فرستاد و تا يك ماه كم و بيش آن تركيب‌بندها را مردم مي‌خواندند و بر كشتگان خويش خانه به خانه نوحه مي‌كردند و يكي اين است، نظم:
واقعه است اين يا بلا از آسمان آمد پديدآفت است اين يا قيامت در جهان آمد پديد
راه در بنياد عالم داد سيل فتنه رارخنه‌يي كامسال در هندوستان آمد پديد
مجلس ياران پريشان شد چو برگ گل ز بادبرگ‌ريزي گويي اندر بوستان آمد پديد
هر مژه بي‌ديدن ايشان سناني شد به چشم‌نيزه بالا خون ز هر نوك سنان آمد پديد
دل بپيچد چون زمانه رشته صحبت گسست‌دُر بريزد چون خلل در ريسمان آمد پديد
بس كه آب چشم خلقي شد روان از چار سوي‌پنج آب ديگر اندر مولتان آمد پديد
خواستم تا ز آتش دل بر زبان آرم سخن‌صد زبان آتشينم در دهان آمد پديد
سينه خالي بكندم گريه بگشاد از دو چشم‌چون زمين كاويده شد آب روان آمد پديد
گريه هم بي‌پوست رويي مي‌كند با من كزوپوست از رويم برفت و استخوان آمد پديد
جمع شد سياره در چشمم مگر طوفان شودچون به برج آبي انجم را قران آمد پديد
ص: 96 من نخواهم جز همان جمعيت و اين كي شودخود محالست اين بنات النعش پروين كي شود
تا چه ساعت «1» بد كه شاه از مولتان لشكر كشيدتيغ كافركش براي كشتن كافر كشيد
آنچه حاضر بود لشكر لشكري ديگر نجست‌زانكه رستم را نشايد منت لشكر كشيد
چون خبر كردندش از دشمن بدان قوت كه داشت‌بي‌محابا خشم در سر كرد و رايت بركشيد
يك كشش از مولتانش تا به لاهور اوفتاديعني اندر عهد من كافر تواند سركشيد
من نه آن شيرم كه شمشير چو آب و آتشم‌از كشش هر سال‌شان در خاك و خاكستر كشيد
بس كه بر گل خون ايشان را روان كردم چو آب‌همچو بط بر آب كركس بر سر خون بركشيد
آنچنان رنگين كنم امسال خاك از خون نشان‌كز زمين بايد شفق را گونه احمر كشيد
او درين تدبير و آگه نه كه تقدير فلك‌صفحه تدبير را خطّ مشيّت دركشيد
ز اختران چشمش رسيد اردست باشد چون شهاب‌ميل بايد تافت اندر چشم هفت اختر كشيد
غره مه شد «2» محرم ني برو بر كلّ خلق‌چون به سلخ اندر گلوي دشمنان خنجر كشيد
تا شود عاشوره در صفّ غزا شد چون حسين‌گرد چنگش سرمه در چشم مه انور كشيد
______________________________
(1). در نسخه: طالع.
(2). متن بالا از ترجمه انگليسي و پاورقي آن اصلاح شد.
ص: 97 تا «1» چه ساعت بد كه كافر بر سر لشكر رسيدجوق جوق از آب بگذشتند و ناگه در رسيد
جنگ «2» شه ديدي و بر گردون غبار انگيختن‌بادپا بر كافران خاكسار انگيختن
غلغله در انجم از جوش سپاه انداختن‌زلزله در عالم از سير سوار انگيختن
از خروش كوس و بانگ اسب و آواز سوارلرزه در صحرا و دشت و كوهسار انگيختن
نعل در آتش نهادن توسنان گرم راوز سم قهر آتشين نعلي شرار انگيختن
آن چه حيرت بود گاه كارزار انداختن‌وين چه هيبت بود گاه گير و دار انگيختن
از فروغ تيغ در سر تفّ و تاب انداختن‌وز خيال نيزه «3» در دل خار خار انگيختن
پر دلان در حمله از بهر مخالف سوختن‌بيدلان در حيله از بهر فرار انگيختن
ضربتي مردانه در پهلوي نامردان زدن‌شعله آتش ز تيغ آبدار انگيختن
ديوبندي را علم جمشيدوار افراختن‌ملك‌گيري را فرس خورشيدوار انگيختن
آسمان اندر تضرّع زان فزع برداشتن‌آفتاب اندر تيمّم زان غبار انگيختن
تا چه ساعت بد كه كافر بر سرش لشكر كشيدجوق جوق از آب بگذشتند و ناگه در رسيد
______________________________
(1). نسخه: آن چه ساعت بد كه كافر بر سرش لشكر كشيد.
(2). نسخه: جنگ.
(3). نسخه: تير.
ص: 98 روز را تاريكي آمد چون به هم بر بافتندزرد شد خورشيد چون خنجر به خنجر بافتند
روز نزديك فرو رفتن شده از رزم تيغ‌آسماني بر سر خورشيد لشكر بافتند
شانه را زانست «1» آن صفهاي تيغ از هر دو سوسركشان چون موي در مو يكدگر بر بافتند
آبگون شد خاك چون جوشن به جوشن دوختندگلستان شد دشت چون اسپر در اسپر بافتند
آسمان پر مي‌كشد «2» گويي كه بگريزد ز تيرتيرها بالاي سر زان پر كه در پر بافتند
صاف گشت از تيغ چون نيمي سر كافر تمام‌كافران هر صف كه چون مرغول كافر بافتند
از سرشك خون همه ياقوت سرخ تيغ جست‌تا مكلل شد علمهايي كه در زر بافتند
هم يكان سر شد دوكان شمشير چون بر هم زدندهم دوكان سر شد يكان سرها چو در سر بافتند
كشتگان افتاده در اطراف آن صحراي سبز «3»همچو صورت‌ها كه در ديباي اخضر بافتند
پيش ازين كوشش بود كز چاشتگه تا وقت شام‌روبه‌رو و مو «4» به مو و سو به سو بر بافتند
خواست شه تا نطع نصرت گسترد ليكن چه سودكز فلك آن نطع را بر شكل ديگر بافتند
اندر آن ميدان كه فرق از مرد تا نامرد بوداي بسا كس را كه لبها خشك روها زرد بود
______________________________
(1). نسخه: مانند.
(2). نسخه: پر مي‌كند.
(3). مصراع عينا از پاورقي جلد 1، ص 203 انگليسي نقل شد.
(4). نسخه: سربسو.
ص: 99 يا رب آن خون بود كاندر روي صحرا مي‌دويديا به سوي تشنگان موجي ز دريا مي‌دويد
آب در غربال ريزي چون فرو ريزد به زيرخستگان را خون بر آن گونه «1» ز اعضا مي‌دويد
كشته اندر خاك جان مي‌كند بر خود مي‌تپيددر گلويش موج مي‌زد خون و بالا مي‌دويد
اين به دوزخ برد آب و آن به جنت برد جوي‌گرچه خون گبر و مؤمن هر دو يكجا مي‌دويد
توسنان در خيز و سرهاي سواران مي‌فتادمرد را سر مي‌دويد و اسب را پا مي‌دويد
هر كرا از قوّت دل بازو اندر كار بودراست كرده تير سوي قلب اعدا مي‌دويد
و انكه از ضعف دروني دست و پا گم كرده بودگه به سوي آب و گاهي سوي صحرا مي‌دويد
تير كشتيهاي تن مي‌راند بر درياي خون‌بيلكي مي‌زد به تندي و گذارا مي‌دويد
از وجود مرد هر خوني كه آن از تير جست‌چون كسي از خاك بجهد بي‌محابا مي‌دويد
شاه لشكركش به ترتيب صف و آيين جنگ‌مي‌درانيد اشهب اقبال را تا مي‌دويد
پاي پس مي‌برد گردون مو گرفته فتح رافتح هر چند از ملاعين جانب ما مي‌دويد
يك زمان شمشير فتانش نياسود از قتال‌از زوال روز تا شب اندران روز زوال
______________________________
(1). نسخه: بر.
ص: 100 تا چه شب بود آنكه از چرخ آفتاب افتاده بودديو آتش در جهان مي‌زد شهاب افتاده بود
گر حسين كربلا را ره به بي‌آبي فتاداو محمد بد كه در آبش مآب افتاده بود
روز چون باقي نبود آن آفتاب تخت راروز باقي بود چيزي كافتاب افتاده بود
دام ماهي شد دل مردم كه از دستان ديودست جم را خاتم شاهي در آب افتاده بود
كافر اندر خون چو خر در پارگين غلتيده بودمؤمن اندر گل چو گوهر در خلاب افتاده بود
فوجي اندر آب طوفان بلا را مي‌گذشت‌فوج ديگر تشنه در راه سراب افتاده بود
هر يكي در تخته خاكي فرو شد بهر آنك‌كارشان با دفتر يوم الحساب افتاده بود
جوز هندي بد منقّش كرده از شنگرف‌تركاسه‌هاي سر كه اندر خون ناب افتاده بود
از وداع جان جراحت‌هاي دل خون مي‌گريست‌وز فراق زندگاني تن خراب افتاده بود
اي بسا زنده كه از هيبت ميان كشتگان‌تن به خون آلوده و ديده به خواب افتاده بود
فعل اين گرگ كهن بنگر كه از دست سگان‌شير در زنجير و فيل اندر طناب افتاده بود
كافر اندر انتظار شب كه تا بيرون شودناگهان ميزان ما را پله ديگرگون شود
ص: 101 دايرات آسماني گردشي «1» بر كار كردمركز اسلام را سرگشته چون پرگار كرد
ذره را ديدي كه آب چشمه خورشيد بودسنگ را ديدي كه كار لولوي شهوار كرد
تا شه اندر كهف عصمت شد شكست آن آدمي‌كو نه ز افغان خفتگان كهف را بيدار كرد
گر به غار غيب رفت از پيش دشمن عيب نيست‌مصطفي از رزم دشمن عزم سوي غار كرد
ور شراري آمدش از تير مژگان مرهمت‌خشم نمرود آخر ابراهيم را در نار كرد
ور به دار قدس رفت از تنگنا دل بد مكن‌عيسي از جور نصارا سر فداي دار كرد
ور سگان رو به فني كردند با او هم بخوان‌زانچه سگ ساري به روي حيدر كرّار كرد
ور ز ديوانش گذشت آب از سر آخر ياد كردزانچه ديوي تهمتن را غرق دريا بار كرد
با مغل هر سال بهر دين سر و كاريش بودعاقبت جان گرامي در سر آن كار كرد
دست تقديرست گه خون ريزد و گه جان بردناتوانانيم نتوان كينه با قهّار كرد
شير نر از نيش موري صد خروش صعب زدپيل مست از نوك خاري صد فغان زار كرد
بي‌فزع بود آن قيامت را معين ديده‌ام‌گر قيامت را نشان اينست پس من ديده‌ام
مهر و مه بر روي آن فرّخ‌لقا بگريستندروز و شب بر سال آن اندك بقا بگريستند
______________________________
(1). در هر سه نسخه: گردش پرگار بدون ياي تحتاني است.
ص: 102 همچو فرمانش روان شد شرق تا غرب آب چشم‌بنده فرمانان كه بي‌فرمان روا بگريستند
بس كه اندر عهد او ماهي و مرغ آسوده بودماهيان در آب و مرغان در هوا بگريستند
آسمانها با هزاران ديده بر اهل زمين‌همچو باران بهاري بر گيا بگريستند
شبنمي كز آسمان هر صبح مي‌ريزد به خاك‌اشك انجم دان كه از اوج سما بگريستند
خلق ملتان مرد و زن مويه‌كنان و موكنان‌كو به كو و سو به سو و جا به جا بگريستند
از خروش گريه و بانگ دهل شب كس نخفت‌بس كه در هر خانه‌يي اهل عزا بگريستند
هم به آب چشم خود كردند ترتيب وضومغفرت جويان كه در وقت دعا بگريستند
ديده خون افشاند بر گل چون گلوي تشنگان‌بس كه هر كس كشتگان خويش را بگريستند
شد زبان از ناله چون پاي اسيران آبله‌بس كه از بهر اسيران بلا بگريستند
ور از آن بند بلا ناگه اسيري بازگشت‌روي او ديدند هر كس بي‌ريا بگريستند
جمعه بود و سلخ ذي حجّه كه بود آن كارزارآخر هشتاد و سه آغاز هشتاد و چهار
دست مالم يا خود از دندان كنم بازو كبوديا بپوشم جامه زين ميناي چون مينو كبود
ص: 103 هر كسي نامي زند سوزن به هر بازو «1» و من‌نام شه خيزد چو از دندان كنم بازو كبود
وه كه از چرخ كبود او خفته پهلوي زمين‌در زمين خفتن همه آفاق شد پهلو كبود
هم سياهي شد ز هندو هم سفيدي شد ز ترك‌بس كه مي‌پوشد كنون هم ترك و هم هندو كبود
مصر جامع «2» را به هر كويي روان شد رود نيل‌شسته شد از گريه چندان جامه از هر سو كبود
نيلگر را خود عروسي شد به خانه بس كه شدبر مثال نو عروسي در عزاي شو كبود
نيل پوشيدن كنون چون رسم شد زين پس رواست‌گر كنند اسفيدبافان رشته در ماكو كبود
خوبرويان را كه پيشاني زدند و خون گريست‌زير ابرو سرخ شد بالاتر از ابرو كبود
نيل حاجت نيست خوبان را ز سرخي بعد ازين‌چون ز كندن سرخ شد رخ وز زدن شد رو كبود
بس كه مي‌كندند مو از فرق تارك سربه‌سرشد ز آزار چنان كندن ته هر مو كبود
گريه چندان شد كه موج ديده از جيحون گذشت‌حال من اين بود حال ديگران تا چون گذشت
وه كه دل يكبارگي خون شد براي دوستان‌آه از آن جمعيت راحت فزاي دوستان
ديده بهر دوستان شد آشناي آب و خون‌تا ميان آب و خون شد آشناي دوستان
______________________________
(1). نسخه: بازوي من.
(2). در هر سه نسخه چنين است.
ص: 104 بس كه خون بي‌بها خوردست خاك از دوستان‌واجب است از خاك جستن خونبهاي دوستان
خفتگان خاك را گر خاستن ممكن بودعمر باقي مي‌كنم وقف بقاي دوستان
حيف باشد مردمان از چشم و چشم از مردمان‌ديگران را چون توان ديدن به جاي دوستان
خاكشان در ديده مي‌آرم ور انصافي بوداين‌چنين بي‌قدر باشد خاك پاي دوستان
دوستان رفتند غيري را چه گيرم در كنارچون كشم بر قامت هر كس قباي دوستان
در هواي دوستان گر از سرم بيرون كننداز سرم بيرون نخواهد شد هواي دوستان
خسروا هر بار مي‌گويي فرا خواهم دريدجامه جان تا به دامن در عزاي دوستان
جان كه صد جا پاره شد از غم كجا باشد رواپاره‌يي را پاره كردن از براي دوستان
دوستان رفتند از بهر كه مي‌گويي سخن‌ختم مطلق كن سخن را از براي دوستان
موي سر تا چند ازين غم‌زار و گريان بركنم‌اين تن چون موي باري از سر جان بركنم
يا رب آن خورشيد رحمت نور در جان بادشان‌جان ز فيض نور چون خورشيد تابان بادشان
بودشان در روز هيجا خان اعظم پيشواپيشواي جنة الفردوس هم‌خان بادشان
در هوايي كان فلك آنجا پرد گردد مگس‌پرّ طاووسان فردوسي مگس‌ران بادشان
ص: 105 فيض رحمت آب حيوان است از ظلمات گوريا رب اندر ظلمت گور آب حيوان بادشان
چون ز ديوان سياست نامه‌شان بر كف نهنداز كتابا باليمين در نامه عنوان بادشان
قطره خوني كه گشت از حلق ايشان ريخته‌بهترين لعلي براي تاج غفران بادشان
تشنگيّي را كه جانهاشان ز بي‌آبي برفت‌بر سر از ابر كرم هر لحظه باران بادشان
بستگاني را كه دشواري بر ايشان دير مانديا رب اميد رهايي زود آسان بادشان
رستگان بند را رنجي كه اندر بند بودموجب از بهر نجات آخرت آن بادشان
وانچه باقي مانده‌اند و زان بلا باز آمده‌فضل يزدان بادشان احسان سلطان بادشان
چون محمد رفت شه را عاقبت محمود بادكيقبادش اسعد و كيخسروش مسعود باد و مطلع مرثيه ديگر اين است، بيت:
اي دل به غم‌نشين كه ز شادي نشان نماندوي غم جهان ستان كه طرب در جهان نماند و در آن قصيده نيز اشارت به آن واقعه مي‌كند. قصيده:
همين بدان كه ز امسال در حد ملتان‌شكسته ميمنه مؤمن از صف كفّار
چگونه شرح توان داد آن قيامت راكز آن فزع ملك الموت خواستي زنهار
چه بگويم آن صفت حمله كردن غازي‌به روي خيبريان همچو حيدر كرّار
ولي چه چاره توان كرد حكم محكم راكه گشت نامزد از كارخانه قهار
زمين رزم كه شد بازگشت بود همه‌بسا كه ريخته شد خون همدمان شد يار
ص: 106 چو جرعه خون شهيدان به گل سرشته تمام‌چو گل گلوي اسيران به رشته بسته قطار
دوال بازي سر در شكنجه فتراك‌شكنجه‌كاري گردن به رشته افشار
مرا اگرچه سر از آن دوال بازي رست‌همم نرست گلو زان شكنجه آزار
اسير گشتم و از بيم آنكه خون ريزندنمي‌نماند ز خون در تن نحيف و نزار
چو آب بي‌سر و پا مي‌دويدم و چو حباب‌هزار آبله در پا ز رفتن بسيار
ز پاي‌هاي من از آبله جدا شد پوست‌چنانكه باز شود درزهاي پاافزار
ز رنج سخت شده جان چو قبضه شمشيرز ضعف چوب شده تن چو دسته چقمار
دمي بماند زبانم ز بودن تشنه‌دمي شده شكم من ز ماندن ناهار
برهنه مانده تهي چون درخت گاه خزان‌هزار باره چو گل از خراش خار آزار
به گريه مردمك ديده قطره‌ها مي‌ريخت‌چنانكه بگسلد از گردن عروسي هار
قرونه‌يي كه مرا پيش كرده ره مي‌بردنشسته بر فرسي چون پلنگ بر كهسار
گشاده از دهنش نكهتي چو بوي بغل‌فتاده بر زنخش سنبلي چو موي زهار
ز ماندگي قدمي ماندمي اگر پسترگهي طغانه كشيدي به خشم و گه تخمار
همي زدم دم سرد و به دل همي گفتم‌كزين بلا نتوانم كه جان برم زنهار
هزار شكر خداوند را كه داد خلاص‌نه دل ز تير شكاف و نه تن ز تيغ فگار
چو خواست كالبدم خشت گور راست كندز سر شد آب و گلم قصر عمر را معمار
ولي چه سود مرا از خلاص آن رشته‌گسسته گشت چو سلك مهاجر و انصار
بريخت آن همه روهاي همچو گل در خاك‌ز تندباد حوادث خزانست اين نه بهار
نماند هيچ كس از دوستان پار امسال‌معاينه است كه امسال نيز گردد پار
تو نيز همچو من اي ابر نوبهار كنون‌ز آب دست بشوي وز ديده خون مي‌بار
جهان پر از گل و مجلس تهي ز گل‌بويان‌چگونه خون نشود دل چو غنچه از تيمار
پياله‌يي بدهيدم كه از سر حسرت‌تهي كنم ز مي و پر كنم ز گريه زار
كنون كه شش صد و هشتاد و چار شد تاريخ‌مرا به سي و سه آيد نويد سي و چهار
نه سي و چار كه گر سي هزار سال بودچو در حساب فنا شد نه سي شمر نه هزار
نه شاعر ارچه كه جادوگرم هم آنگه خاك‌نه خسرو ارچه كه كيخسروم هم آنگه غار
ص: 107
و در ديباچه غرة الكمال نيز اشعاري به طريق اجمال از آن سرگذشت مي‌فرمايد كه خلاصه چاشني آنكه طغرل را پر كم كردند و شاهزاده كه به دعا و زاري در حضرت خير الناصرين مي‌گفت وَ اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً به اقطاع لكهنوتي و چتر لعل چنان سربلند شد كه فرق فرقدساي او به پرده اطلس رسيد و ملك شمس الدين دبير و قاضي اثير خواستند كه به لباس ماتم دامن‌گيري كنند، اما فراق عزيزانم گريبان‌گير بود، ضرورت يوسف‌وار از آن چاه زندان سوي مصر جامع روان گشتم و در سايه علم ظلّ اللّهي در شهر پيوستم، هم در آن شهور خان بزرگ قاآن ملك از فتح دمريله در رسيد و آوازه رسيد كه سخنم بدو رسيده بود تا از ميوه پخته سخنم پرسيد، خام پخته چندان كه بود پيش بردم و به مجلس خانه خاص قبول افتاد و به شرف تشريف و صله مشرف گشتم و كمر بندگي بر ميان بستم و كلاه نديمي بر سر نهاده و پنج سال ديگر پنجاب و ملتان را از بحور لطايف حالي آب دادم تا ناگاه از حكم محكم حكيم آن اختر شرف را با مريخ نحس مقابله افتاد وقت زوال رسيده بود كه كوكبه منحوس مريخيان دررسيد و به وقت غروب آفتاب مشرق «1» از گردش چرخ فروشد جهاني پردلان سهم خورده افتاده بودند و طبق زمين پر از كاسه‌هاي شكسته شده و اجل خود در آن ميان كاسه كجا نهم و كوزه كجا برم مي‌گفت آسمان خاك مي‌خورد و آفتاب طشت خون فرو مي‌برد. شعر:
چگونه شرح توان داد آن قيامت راكز آن فزع ملك الموت خواستي زنهار در آن كانون بلا مرا نيز رشته كفار گلوگير شد، اما چون خداي تعالي رشته عمرم دراز داده بود خلاص يافتم و آن شاهراه بلا را لا زدم و به تماشاي قبة الاسلام آمدم و زير قدم مادر بهشتي شدم، او را خود حالي كه چشمها بر من افتاد جوي شيرش از اشفاق روان شد. شعر:
بهشت زير قدم‌هاي مادرست مدام‌دو جوي شير ازو بين روان به سان «2» بهشت و چندگاه به ديدار عزيز مادر و عزيزان ديگر در قلعه مؤمن‌پور عرف پتيالي بر لب آب گنگ روزگاري خوش كناره مي‌كردم انتهي.
القصّه، چون خبر اين حادثه جانكاه به سمع سلطان رسيد چند روز شرط عزا به
______________________________
(1). نسخه: مشرف.
(2). نسخه: نشان.
ص: 108
جا آورده شكستي عظيم در كار او افتاد، چنانكه ديگر كمر نتوانست بست و خود را به هر چيزي مشغول مي‌داشت و فرماني به نام بغراخان كه سلطان ناصر الدين خطاب يافته به لكهنوتي فرستاد كه چون برادر تو را اين‌چنين حادثه صعب پيش آمد مي‌خواهم كه تو به جاي او نعم البدل باشي تا غم‌هاي او را به ديدن لقاي تو فراموش توانم ساخت. نصير الدين را حكومت آن ديار من حيث الاستقلال و الانفراد دست داده بود، درآمدن تعطّل بسيار روي نمود و بعد از آنكه به قدغن تمام آمد، در دهلي نتوانست قرار گرفت و فيل را هندوستان به ياد آمد و از مهر پدري و فرزندي و برادري فراموش كرده از هواي آن ديار بي‌قرار بود تا روزي به رخصت پدر با مقرّبي چند به بهانه شكار برآمده به ايلغار خود را به لكهنوتي رسانيد و بر سر كار خود رفت. نظم:
چرا نه در پي عزم ديار خود باشم‌چرا نه خاك كف پاي يار خود باشم
غم غريبي و غربت نمي‌توانم ديدبه شهر خود روم و شهريار خود باشم و سلطان بلبن كه از آن واقعه بسيار محزون و ملول گشته و روز به روز ضعف او قوّت گرفته و بر بستر بيماري افتاده و سن او نيز از هشتاد گذشته بود، پسر بزرگ خان شهيد را كه كيخسرو نام داشت، خطاب خسرو خاني و اسباب سلطنت براي او ترتيب داد و ملتان حواله او شد و ولي‌عهد گردانيد و وصيت كرد كه كيقباد بغرا خان را در لكهنوتي پيش پدر بفرستند و بعد از فراغ خاطر از مهمات ولي‌عهدي كيخسرو و ديگر وصاياي جهانداري به سه روز كرده، رخت هستي از اين جهان به جهان ديگر بست و اين واقعه در سنه ست و ثمانين و ستمائه (686) روي نموده و مدت ملك او بيست و دو سال و چند ماه بود. شعر:
اي دل جهان محلّ ثبات و قرار نيست‌دست از جهان بدار كه بس پايدار نيست

سلطان معز الدين كيقباد بن سلطان ناصر الدين بن سلطان غياث الدين بلبن‌

در سن هژده سالگي بعد از جدّ خويش به اهتمام ملك كچهن «1» كه ايتمر نام
______________________________
(1). نسخه: تكين.
ص: 109
داشت و ديگر امرايي كه با خان شهيد انحراف مزاج داشتند بر سرير سلطنت استقرار گرفت و خسرو خان را با خيل و تبع او اقطاع ملتان داده به حيله روان گردانيدند و هواخواهان او را جلاي وطن كردند و بعد از استقرار سلطنت جمله اهل حلّ و عقد را به دستور سابق بر اشغال مملكت مقرر داشت و ملك نظام الدين علاقه داد بيگي يافت و به خواجه خطير الدين خواجه جهاني و به ملك شاهك امير حاجب خطاب وزير خاني دادند و ملك قيام الملك علاقه وكيل در شد و بعد از شش ماه از دهلي رفته قصر كيلوگهري را كه الحال نزديك به گذر خواجه خضر به كنار آب جون ويران است آبادان ساخت و بار عام داد و مغولان نو مسلمانان را به حيله به دست آورده اكثري را به قتل رسانيد و جمعي را جلاي وطن كرد و پيشتر باني و باعث اين امر ملك نظام الدين وزير بود (اين نظام الدين علاقه همان است كه كتاب جامع الحكايات و تذكرة الشعراي محمد عوفي به نام او تصنيف شد) و ملك چهجو را (كه آخر مقطع كوره و مانگپور شد و مير خسرو در قران السعدين تعريف او كرده:
خانكره چمجوي كشور گشاي‌كز لب خانان گره بسته به پاي) اقطاع سامانه تفويض نموده دختر او در حباله نكاح سلطان معز الدين كيقباد درآمد. در آخر ماه ذي حجه سنه مذكور خبر كفار تتار كه ايتمر سردار ايشان بود رسيد كه لاهور و حدود ملتان را تاخته‌اند. سلطان شاهك باربك را با سي هزار سوار نامزد ساخته و خان جهاني خطاب داده فرستاد. او تعاقب تتاريان كرده تا كوه پايه جود رفت و بيشتر ايشان را به قتل و اسر دفع كرده به درگاه آمد و چون سلطان كيقباد را در زمان حيات سلطان بلبن آرزوهاي دل ميسر نبود و معلمان مؤدب بر او گماشته بودند، اين زمان كه به سلطنت رسيد خليع العذار بوده به استيفاي لذات و شهوات مشغول شد و اكثر خلايق نيز به مقتضاي خرّمي آن عهد به عيش و عشرت روزگار مي‌گذرانيدند و ارباب لهو و لعب و مسخرگان و مطربان و بازيگران بر خلاف دور جدّش تقرّب تمام يافتند و بازار علم و زهد و صلاح شكست يافت و ملك نظام الدين علاقه سلطان را مستغرق نشاط و انبساط ديده و از كار ملك غافل يافته دست تطاول دراز كرده، پاي از حدّ گليم بيرون نهاد و طمع خام سلطنت در دل او
ص: 110
افتاده در پي استيصال خاندان غياثي شده، اول حال سلطان معز الدين را باعث بر قتل كيخسرو ولد سلطان محمد شهيد شده او را از ملتان طلبيده در قصبه رهتك به درجه شهادت رسانيده به پدرش ملحق گردانيد و همچنين خواجه جهان را به گناهي نابوده متهم ساخته تشهير نمود و امرا و ملوك بلبني را كه با امراي مغول نو مسلمان قرابت داشتند محبوس ساخت و در قلعه‌هاي دور فرستاد و رونق درگاه معزّي بشكست و سلطان ناصر الدين بغرا خان چون خرابي احوال پسر خويش در لكهنوتي شنيد، مكتوبي كنايت‌آميز به رمز و اشارت به سلطان معز الدين نوشته او را بر داعيه فاسد نظام الملك آگاه ساخت. سلطان معز الدين به غرور جواني پند پدر را كار نفرمود و بعد از رسل و رسايل قرار يافت كه سلطان ناصر الدين از لكهنوتي و سلطان معز الدين از دهلي روانه گرديده در اوده با يكدگر ملاقات نمايند و از فحواي عبارت مير خسرو- عليه الرحمه- كه در قران السعدين واقع شده و از تاريخ مبارك شاهي نيز چنين مفهوم مي‌شود كه بغرا خان چون بر مسند بنگاله نشست و ناصر الدين خطاب يافت با جمعي انبوه به قصد دهلي مي‌آمد و سلطان معز الدين نيز لشكرها از اطراف جمع آورده در مقابل او به سمت اوده روان شد و چون آب سرو در ميان بود پسر اين طرف آب و پدر آن طرف فرود آمد و هيچ‌كدام عبور نمي‌توانستند كرد و امرا و ملوك غياثي در ميان آمده قرار به صلاح و صلح دادند و سلطان ناصر الدين با جمعي از خواصّ خود از آب گذشته چنانكه قرار يافته بود كه پسر بر تخت و پدر پايين تخت ايستاده به شرايط آداب سلطنت و تعظيمات لايق او را به جا آورد و سلطان معز الدين را آن قرارداد از بسياري شوق به خاطر نماند و به مجرد افتادن نظر به جمال پدر از تخت فروآمده پاي برهنه دويده مي‌خواست كه در پاي او افتد. پدر به اين معني رضا نداد و هر دو يكديگر را كنار گرفته تا ديري گريه‌ها كردند و هر چند پدر خواست كه پايين بايستد پسر به زور دست او را گرفته بالاي تخت برد و بنشاند، آن‌گاه خود هم نشست و بعد از زماني دراز سلطان ناصر الدين به منزل خود رجوع كرد و فيلان نامي بسيار و تنسوقات و تحف لايق فراوان و نفايس قيمتي از ديار لكهنوتي براي پسر پيشكش ساخت و پسر نيز همچنان اسبان عراقي و ديگر امتعه و اقمشه و افراد و اجناس فاخر كه محاسب و هم از شمار آن عاجز آيد،
ص: 111
براي پدر فرستاد و انواع خرّمي و كامراني بر روي امراي غياثي و ناصري و معزّي و خاص و عام هر دو سپاه گشود و ملوك با يكديگر آمد و رفت مي‌نمودند و مير خسرو ذكر اين صحبتها را به تفصيل در قران السعدين ايراد فرموده و جاي ديگر در قصيده مي‌گويد، نظم:
زهي ملك خوش چون دو سلطان يكي شدزهي عهد خوش چون دو پيمان يكي شد
پسر پادشاهي پدر نيز سلطان‌كنون ملك بين چون دو سلطان يكي شد
ز بهر جهانداري و پادشاهي‌جهان را دو شاه جهانبان يكي شد
يكي ناصر عهد محمود سلطان‌كه فرمانش در چار اركان يكي شد
دگر شه معزّ جهان كيقبادي‌كه در ضبطش ايران و توران يكي شد و له
سلطان معز دنيي و دين كيقباد شاه‌يك ديده دو مردمك چار پادشاه و روز آخرين كه سلطان ناصر الدين به وداع آمد، سلطان معز الدين را به حضور ملك نظام الملك و قوام الملك كه هر دو عاقله و علاقه سلطنت بودند از هر باب نصيحتهاي سودمند به اشباع و شرح و بسط كرد و اولا بر افراط شراب و كثرت جماع. آن‌گاه بر بي‌پروايي از امور ملكي و كشتن برادر خود كيخسرو و ديگر امراي نامدار و ملوك غياثي را سرزنش بسيار نموده و ترغيب بر دوام نماز و روزه ماه رمضان و ساير اركان مسلماني كرده چندي از ضوابط و قوانين ضروري مملكت آموخت و در وقت كنار گرفتن آهسته به سر گوشي گفت كه نظام الملك علاقه را زود از ميان برداري كه اگر او فرصت مي‌يابد تو را فرصت نمي‌دهد، اين بگفت و به وحشتي تمام يكديگر را وداع نمودند و سلطان معز الدين چند روز پاس سخنان پدر داشته گرد عيش و عشرت نمي‌گشت و چون منزلي چند قطع نمود، نازنينان لولي‌وش و ساير اقسام مطربان دلكش و بازيگران جادو فريب زهدشكن پر فن از هر طرف هجوم آورده به انواع ناز و كرشمه و حركات و سكنات هوش‌رباي پاي صبر و ثبات سلطان را از جاي ببردند. شعر: منتخب التواريخ ج‌1 111 سلطان معز الدين كيقباد بن سلطان ناصر الدين بن سلطان غياث الدين بلبن ..... ص : 108
پند تلخ پدران در دل او جا نگرفت‌زانكه دل مايل شيرين پسرانست او را و فيل هندوستان را به خواب ديد و توبه ضروري او كه حكم نسج عنكبوت
ص: 112
داشت به يك اشارت بشكست و مي‌گفت كدام پند و چه نصيحت. شعر:
ما عشرت امروز به فردا ندهيم‌فردا كه شود هر چه شود مي‌شو گو و بر خلاف اين مضمون كه نظم:
نشايد پادشه را مست بودن‌نه در عشق و هوس پيوست بودن
بود شه پاسبان خلق پيوست‌خطا باشد كه باشد پاسبان مست
شبان چون شد خراب از باده ناب‌رمه در معده گرگان كند خواب رطلهاي گران با ساقيان سبك جان مي‌پيمود و بهره از عمر دو روزه كوته خويش مي‌گرفت و در آن حال روزگار كين‌گذار با او اين نكته مي‌سرود، رباعي:
اي عهد تو عهد دوستان سر پل‌از مهر تو كين خيزد و از عز تو ذل
پر مشغله و ميان تهي همچو دهل‌اي يكشبه همچو شمع و يك روزه چو گل با اين حال عشرت منوال در سنه تسع و ثمانين و ستمائه (689) به دهلي رسيد و بعضي از امراي نامدار از او متوهّم شده سر به دامن كوه كشيدند، از آن جمله شير خان پشيمان شده بازگشت و در زندان افتاد و از همانجا به زندان خانه خاك رفت و ديگران به سياست رسيدند و فيروز خان بن يغرش خلجي را كه آخر حال سلطان جلال الدين خطاب يافت شايسته خان لقب كردند و اقطاع برني به او تفويض نموده و او ملك ايتمركچهن را كه به غدر قصد كشتن او كرده بود به لطايف الحيل به دست آورده به قصاص فعلي كه به وجود نيامده، رسانيد و (سرّ من حفر بئرا لاخيه فقد وقع فيه)، ظاهر شد.
تو چاهي كنده‌اي در ره كه خلقي را براندازي‌نمي‌ترسي از آن روزي كه خود را در ميان بيني و سلطان معز الدين كاري كه كرد اين بود كه نظام الملك علاقه را به موجب وصيت پدر خواست كه از ميان بردارد، اول او را به جانب ملتان نامزد ساخت. او اين معني را دريافته تعلّل در رفتن مي‌ورزيد و بعضي مقرّبان به اشارت سلطان چيزي در كاسه او كرده او را به ملك عدم فرستادند. اتفاقا اين معني نيز بيشتر باعث خلل در ملك گشت و در اين حالت سلطان را از افراط و تفريط در شراب و جماع باد لقوه حادث شد و ديگر زحمتهاي مهلكه و امراض مزمنه بر ملك وجود او استيلا
ص: 113
يافت و طبيعت از مقاومت با علت عاجز آمد و قوي در مقام سقوط افتاده اكثري از امرا و ملوك دولت‌خواه پسرش را كه كيكاوس نام داشت و طفلي بود خردسال شمس الدين خطاب داده به پادشاهي برداشتند.
و در سنه ثمان و ثمانين و ستمائه (688) با شايسته خان كه او را عديلي نمانده بود پيوستند، او تمامي اقربا و حشم خود را كه از برن طلبيده بود و آن طرف آب مسلح و مكمل ايستاده انتظار مي‌بردند، فرمود تا از آب جون گذشته آماده جنگ مخالفان باشند و بعضي از امراي غياثي و معزي با فيلان و جمعيت انبوه در مقابله آمده سلطان معز الدين را كه از ضعيفي و نحيفي خيالي شده بود، چون شبحي و مثالي نمودار كرده و چتري بر سر او برداشته از دور بالاي قصر كيلوگهري نمودند و حركة المذبوحي مي‌كردند و در اين ميان ملك چهجو برادرزاده سلطان غياث الدين كه كشلي خان خطاب يافته بود فرياد زد كه ما مي‌خواهيم كه سلطان معز الدين را به كشتي نشانده به لكهنوتي نزد پدر فرستاده در خدمت سلطان شمس الدين كيكاوس باشيم و با وجود اين خاص و عام دهلي به مدد سلطان شمس الدين آمده و پيش دروازه بداؤن جمعيت نموده در مقابله شايسته خان به حرب ايستاده‌اند و چون پسران ملك الامرا فخر الدين كوتوال در جنگ شايسته خان اسير شده بودند و ملك ايتمر سرخه كه با بندگان غياثي اتفاق كشتن شايسته خان و بردن سلطان شمس الدين كيكاوس كرده بود به دست اختيار الدين ولد شايسته خان كشته شد، لا جرم ملك الامرا را از آن ازدحام منع نموده تا آنكه مردم شايسته خان سلطان شمس الدين كيكاوس را به زور از تخت برداشته در بهاپور جايي كه شايسته خان بود بردند و كسي را كه سلطان معز الدين پدر او كشته بود فرمود كه تا در قصر كيلوگهري رفته در حالتي كه از سلطان رمقي بيش نمانده بود لگدي چند بر سر او زد و در آب جون سر داد و سلطنت از خاندان غوري و پادشاهي از دودمان غياثي برافتاد و اين واقعه در اواسط محرم سنه تسع و ثمانين و ستمائه (689) روي نموده و مدت سلطنت سلطان معز الدين سه سال و چند ماه بود. بيت:
برين گونه گردد همين چرخ پيرگهي چون كمان است و گاهي چو تير
گهي مهر نوش و گهي كينه زهربرين سان بود چرخ گردنده دهر
ص: 114
و از تاريخ مبارك شاهي چنين مفهوم مي‌شود كه سلطان معز الدين را در آن هجوم عام بعد از دست آوردن شاهزاده وقتي كه در بارگاه نشسته بود بستند، چنانچه همانجا به گرسنگي و تشنگي هلاك شد و در آن حالت اين رباعي گفت. رباعي:
اسب هنرم بر سر ميدان ماندست‌دست كرمم در ته سندان ماندست
چشمم كه زر كان و گهر كم ديدي‌امروز براي نان چه حيران ماندست و چون غوغاي ملك ايتمرسرخه و خلق دهلي فرو نشست و شايسته خان به كام دل شاهزاده را بر تخت نشانده كار ملك سر كرده، روز دوم سلطان معز الدين اين جهان فاني ناپايدار را بدرود نمود و آن همه عيش و عشرت را خوابي و خيالي انگاشت. رباعي:
با يار گر آرميده باشي همه عمرلذات جهان چشيده باشي همه عمر
هم آخر كار مرگ باشد وانگاه‌خوابي باشد كه ديده باشي همه عمر

سلطان شمس الدين كيكاوس‌

ابن معز الدين كيقباد در سنه مذكور به اتفاق شايسته خان و ملك چهجو از براي نام بر تخت در بهاپور نشست و عمّ شايسته خان ملك حسين نام كه در ايام هرج و مرج در قصبه كيلوگهري به محافظت سلطان معز الدين قيام داشت اعتباري تمام يافته و شايسته خان ملك چهجوكشلي خان را تكليف نيابت ملك نموده و شاهزاده را به او سپرده از براي خود اقطاع تبرهنده و ديپالپور و ملتان التماس كرده رخصت به جانب آن ولايت طلبيد و ملك نيابت وزارت را در عهده او گذاشته اقطاع كره براي خود درخواست و شايسته خان ملتمس او را در ساعت قبول نموده و خلعت داده بعد از چند روز به جانب كره روانه گردانيد و ملك الامرا فخر الدين كوتوال شايسته خان را تهنيت مناصب عاليه و دولت فراوان داده باعث بر رخصت ملك چهجو بود و شايسته خان شاهزاده را در بارگاه آورده خود به درگاه مي‌نشست و انتطام مهمات ملكي مي‌داد و بعد از يك دو ماهي سلطان شمس الدين را سوار ساخته در قصر كيلوگهري آورده محبوس گردانيد و با مقيمان زندان خانه خاك
ص: 115
همخوابگي «1» داده در پيغوله عدم فرستاد و مدت ملك شمس الدين كيكاوس سه ماه و چند روز بود. شعر:
نوش فلك بي‌نمك نيش نيست‌شغل جهان شعبده‌يي بيش نيست

[طبقه چهارم: خلجيان]

سلطان جلال الدين بن يغرش خلجي‌

كه ملك فيروز نام و شايسته خان خطاب داشت در سنه تسع و ثمانين و ستمائه (689) به اتفاق ملك چهجوكشلي خان، چنانچه گذشت، تخت سلطنت را آرايش داد و چون قبل از اين نايب و ضابط ملك بود مهمات ملكي بر او قرار گرفت. مخفي نماند كه اگرچه شهاب الدين حكيم كرماني جونپوري صاحب تاريخ طبقات محمود شاهي نسب سلطان جلال الدين و سلطان محمود مالوي را از نسل قالج خان داماد چنگيز خان درست كرده، در اين باب قصه دارد مطنب، اما ظاهر آن است كه اين معني وقوعي نداشته باشد و صاحب طبع سليم را به اندك تأملي فساد دعوي او معلوم مي‌شود و نيز در ميان قالج و خلج هيچ نسبتي نيست با آنكه قالج به زبان تركي ملايمتي ندارد و اگر باشد قلج باشد به معني شمشير «2» و در بعضي تاريخ آورده‌اند كه خلج نام يكي از فرزندان يافث بن نوح عليه السلام است و خلجيان منسوب به اويند. و الله اعلم.
في الجمله، سلطان جلال الدين بيشتر مناصب ارجمند را بر فرزندان و برادران خويش تقسيم نموده پسر بزرگ را خانخانان و ميانگي را اركليخان و خرد را قدر خان و ملك حسين عمّ خود را تاج الملك مخاطب ساخت، بر اين قياس ديگران را خطاب‌ها داده جايگير مقرر فرمود و در كنار آب جون در مقابل قصر معزي باغي نو و شهري نو بنا نهاده و حصارش سنگين فرمود. چون مرتب گشت به شهر نو منسوب گرديد و در شعبان سال دوم از جلوس ملك چهجوكشلي خان در كره رفته سر از
______________________________
(1). نسخه: همخانگي.
(2). اين نزاع لفظي بيش نيست چه قالج و قلج هر دو يكي است و الف در اولين به جاي فتحه قاف دومين است به حسب رسم خط الفاظ تركي كما تقرر في موضعه و قاف به جاي خا به زبان متاخران عجم شايع است.
ص: 116
اطاعت پيچيده و امراي غياثي كه در آن حدود جاگير داشتند با او متفق شده به بداؤن آمده و آب گنگ را از گذر بجلانه گذشته عزيمت دهلي مصمم ساختند و راه ملك چهجو مي‌ديدند كه از راه كره «1» بيايد. سلطان جلال الدين خانخانان را در دهلي گذاشته متوجه دفع ايشان شد و لشكر خود را دو فوج گردانيده خود از راه كول به بداؤن «2» رسيد و اركليخان را به جانب امروهه به مقابله ملك چهجو فرستاد و اركليخان در كناره آب رهب چند روز با مخالفان جنگهاي مردانه كرد. در اين اثنا كسان بيرمديو راجه كوله كه آن را كويله نيز مي‌گفتند، ملك چهجو را از تعاقب سلطان جلال الدين خبردار ساختند و رعبي عظيم در دل او انداخته ترغيب به گريختن كردند و او از هيبت سلطاني سر را از پا نشناخته شباشب روي به فرار نهاد.
عاقبت به دست كواران «3» افتاد و اركليخان از آب رهب عبره كرده بيرمديو را به جهنم فرستاد و تعاقب ملك چهجو نموده او را و بعضي از امراي ديگر غياثي را اسير گرفته به جانب بهاري و كسم‌كور كه شمساباد باشد رفت و چون ملك چهجو و ديگر امراي اسير بلبني را به بند و غل نزد سلطان بردند در حال نسبت قديمي ايشان را به ياد آورده از بند بركشيد و به حمام فرستاده و خلعت‌هاي فاخر پوشانيده با خود هم پياله ساخت و ملك چهجو را به حرمت تمام به ملتان فرستاد و ملك علاء الدين كه برادرزاده و داماد و سلطان بود از بداؤن به اقطاع كره نامزد شد و الماس بيگ برادر علاء الدين كه بعد از الغ خان منصب آخور بيگي يافت. در اين اثنا خانخانان را امري كه ناگزير همه است در رسيد و سلطان را از مصيبت او دلتنگي بسيار روي نمود و مير خسرو اين مرثيه به نام او گفت، مرثيه:
چه روز است اينكه من خورشيد تابان را نمي‌بينم‌و گر شب شد چرا ماه درخشان را نمي‌بينم
دو روزي هست كاندر ابر مانده آفتاب من‌كه اندر چشمها جز ابر و باران را نمي‌بينم
______________________________
(1). نسخه: كابر.
(2). نسخه: و بداؤن.
(3). نسخه: تورانيان.
ص: 117 به هندوستان خطايي گشت پيدا و به هر رويي‌همي بينم هزاران چين و خاقان را نمي‌بينم
نگين خاتم شاهي به كان سنگ پنهان شددلم چون لعل خون شد زان سبب كان را نمي‌بينم
شه اينك بر سر تخت و بزرگان صف زده هر سوهمه هستند وليكن خانخانان را نمي‌بينم
چو دولت كور ديدم گفتمش خواهي بصر گفتاچه خواهم كرد چون محمود سلطان را نمي‌بينم و در سال ديگر اركليخان از ملتان به دهلي آمد و سلطان او را در دهلي گذاشته به جانب منداور عزيمت فرمود و بعد از رسيدن در آن منزل به واسطه شنيدن خبر غدر، از بعضي امراي غياثي انديشيده ملك مغلتي را اقطاع بداؤن داده در ساعت رخصت نمود و ملك مبارك را تبرهنده داده بعد از فتح قلعه منداور به كوچهاي متواتر به دهلي آمد و در آن ايام سيدي مرتاضي مجردي صاحب تصرفي با ادبي به چندين فضايل و كمالات آراسته، سيدي موله نامي اول از ولايت عجم در اجودهن به ملازمت حضرت قطب الاوليا مخدوم شيخ فريد گنج شكر- قدس الله سره- رسيده رخصت رفتن به شرق رويه هند طلبيد. ايشان فرمودند زنهار از هجوم مردم و اختلاط با ملوك اجتناب نماي و چون به دهلي رسيد، خانخانان پسر بزرگ سلطان نسبت به وي ارادت و اعتقاد بي‌حد پيدا كرده بود. همچنين اكثر ملوك و امراي معزول بلبني كه روزي هر دو وقت بر سر سفره آن درويش كه از هيچ‌كس چيزي قبول نمي‌كرد و مردم گمان كيمياگري بر او داشتند حاضر مي‌شدند و هزار من ميده و پانصد من مسلوخ و سه صد من شكر خرج يومي شيخ بود كه در لنگر به كار مي‌رفت و سيدي مشار اليه اگرچه نماز پنج وقتي مي‌كرد، اما به نماز جمعه حاضر نمي‌شد و به شرايط جماعت، چنانچه از سلف معمول است تقيد نداشت و قاضي جلال الدين كاشي و قاضي اردو و مردم نامي و سرداران معتبر و ساير خواص و عوام پيوسته ملازم خانقاه او بودندي. چون اين خبر به سلطان رسيد، مي‌گويند كه شبي به لباس نشناس در خانقاه او رفته تصرف او را از آنچه شنيده بود زياده يافت و روز
ص: 118
ديگر مجلسي‌هايي ساخته سيدي موله را با قاضي و ديگر امراي معتقد او به انواع اهانت در اغلال و سلاسل مقيد طلبيده، صورت ماجرا و داعيه سلطنت او را از هر كدام پرسيد. سيدي مشار اليه انكار آورد و سوگند ياد كرد، فايده نداد. آن‌گاه سلطان قاضي جلال الدين را در معرض خطاب و عتاب داشت. او نيز منكر شد و قاضي را معزول ساخته به قضاي بداؤن نامزد گردانيد و از براي تصديق شرف سيادت و امتحان كرامت سيدي آتش نمرودي بلند افروخته مي‌خواست كه سيدي موله را در آن آتشكده بيندازد. علماي وقت به نامشروعيت اين امر فتوي داده خاطرنشان سلطان كردند كه جوهر آتش محرق به ذات است و كسي از آن به سلامت به در نمي‌آيد. سلطان از آن امتحان باز آمده، اكثري از آن ملوك را هم در آن مجلس سياست فرمود و بعضي را جلاي وطن ساخت و چون جواب‌هاي سيدي موله همه معقول بود و از راه شرع و عقل گناهي بر او متوجه نبود، سلطان ملزم شد به يكبارگي روي به ابو بكر طوسي حيدري كه سر حلقه قلندران بي‌باك بود آورده گفت درويشان چرا داد من از اين ظالم نمي‌ستانيد؟ از آن ميان قلندري برجست و استره چندي بر سيّدي بيچاره زده مجروح ساخت و محاسن او را به كاردي تا زنخ فرود آورده و سوزنهاي جوالقيان به پهلوي او زدند و به فرموده اركليخان پسر ميانگي سلطان، فيل‌باني فيل مست را بر سر سيدي مظلوم رانده به انواع عقوبت شهيد ساختند- رحمة الله عليه- و مي‌گويند كه سيدي مذكور پيش از اين واقعه به يك ماه اكثر اوقات اين دو بيت مي‌خواند و مي‌خنديد، رباعي:
در مطبخ عشق جز نكو را نكشندلاغر صفتان زشت‌خو را نكشند
گر عاشق صادقي ز كشتن مگريزمردار بود هر آنچه او را نكشند و مقارن اين حال در روز قتل او باد سياه برخاست و عالم تاريك شد و باران در آن سال كم باريد و قحطي چنان واقع شد كه هندوان از غايت گرسنگي و مخمصه جماعه جماعه دستهاي يكدگر را گرفته خود را در آب جون انداخته طعمه نهنگ فنا مي‌شدند و مسلمانان نيز به آتش گرسنگي سوخته غريق بحر عدم مي‌بودند و اهل عالم ظهور اين وقايع را دليل حقيقت سيدي و برهان صدق او مي‌داشتند، اگرچه بر اين‌طور چيزها مدار هم نتوان نهاد كه شايد از جمله اتفاقيات باشد و ما را نيز امثال
ص: 119
اين امور معاينه و مشاهده شده، چنانچه به محل خود مذكور خواهد شد، ان شاء الله تعالي.
هيچ قومي را خدا لعنت نكردتا دل صاحبدلي نامد به درد و باقي تهمت‌زدگان به وسيله شفاعت اركليخان از خطر جاني و سياست سلطاني خلاص يافتند. و هم در اين سال سلطان به مرتبه دوم به جانب رنتهنبور نهضت فرموده و نواحي آن را نابود ساخته بتها و بتخانه‌ها را برانداخته و به فتح قلعه مقيد ناشده بازگشت و اركليخان بي‌رخصت او به ملتان رفت و سلطان بسيار دلگير شد و در سنه احدي و تسعين و ستمائه (691) مغولان چنگيزي با لشكرهاي گران به هندوستان روي نهادند و با افواج قاهره سلطان در نواحي سنام محاربه عظيم نموده و از لشكر هندوستان حساب گرفته سخن صلح در ميان درآوردند و سلطان سردار ايشان را كه قرابت قريب به هلاكو خان داشت و پسر او سلطان را پدر خوانده و يكديگر را ديده و تحف و هدايا از جانبين در كار شده هر كدام به ولايت خويش بازگشتند و الغو نبسه چنگيز خان به شرف اسلام پيوست و چند هزار مغول نيز تبعيت او نموده كلمه طيبه مبارك بر زبان رانده خدمت درگاه اختيار كردند و الغو به دامادي سلطان اختصاص يافت و در غياث‌پور مسكن گرفتند كه حالا روضه متبرّكه سلطان المشايخ نظام الاوليا- قدس الله سره- در آنجاست و اشتهار به مغول‌پور دارد و آن مغولان را نو مسلمان خواندند و آخر همين سال سلطان بر سر قلعه منداور رفته حوالي آن را نهب و غارت فرموده بازگشت و علاء الدين حاكم كره در اين سال رخصت به جانب بهيكه «1» گرفته و آن ولايت را تاخته غنايم بسيار به خدمت سلطان آورد و بت معبود معهود هندوان را در پيش دروازه بداؤن پي سپر خلايق گردانيد و اين خدمات از علاء الدين مستحسن افتاد و سر كار اوده نيز اضافه جايگير او شد و چون علاء الدين از كوچ سلطان كه خوش‌دامن او باشد و دختر سلطان دلي پر غصه و جگري پرخون داشت كه از وي هميشه به سلطان بدي مي‌گفتند، به هر بهانه مي‌خواست كه از قلمرو سلطان دورتر رفته گريزگاهي براي خود پيدا سازد و نوكر جديد نگاه داشته به لباس و تعبيه نواحي چنديري را از سلطان طلبيده از دهلي به
______________________________
(1). اين كلمه را در ترجمه انگليسي:Bhilsa نقل كرده است.
ص: 120
كره آمد و از آنجا به بهانه تاختن چنديري از راه ايلچپور گذشته متوجه سرحدّ ديوگير شد و ملك علاء الملك را كه يكي از مخلصان او بود در كره به نيابت گذاشته و او را به دار و مدار با سلطان رهنموني كرده به جايي رفت كه كس نشان ندهد و چون مدتي مديد خبر ملك علاء الدين منقطع بود، سلطان از جانب او دل‌نگراني بسيار داشت و به يك بار خبر آمد كه علاء الدين رفته به ديوگير سركشيده و آن نواحي را تا اقصي ولايت دكهن گشاده خزاين و اموال و فيلان و چند هزار اسب و امتعه و اقمشه و جواهر افزون از حدّ قياس به دست آورده به جانب كره مي‌آيد و اين معني موجب مسرت خاطر سلطان شد و دانايان روزگار به قياس و قرينه به يقين مي‌دانستند كه علاء الدين كه بي‌رخصت سلطان به آن ولايت رفته و آزار بسيار از ملكه جهان كه حرم سلطان باشد و از حرم خود كشيده سر در جهان نهاده دايما در دل انديشه فاسد داشت و حالا كه اسباب عصيان او را به وجه كمال به هم رسيده به درگاه آمدني نيست، عجب است كه سلطان فكري به حال او ندارد و هيچ‌كس اين معني را به عرض سلطان نمي‌توانست رسانيد و سلطان اصلا و قطعا بر محنتي كه علاء الدين از مادرزن و زن خود داشت مطلع نبود و اگر ايشان احيانا سخني از بغي و خروج علاء الدين مي‌كردند حمل بر غرض نموده تمرّد و طغيان او را هيچ‌گونه به دل خود راه نمي‌توانست داد.
القصّه، در زماني كه سلطان به نواحي گواليار بود از امراي خويش در باب علاء الدين كنكاش طلبيده گفت علاء الدين كه با چندين اسباب شوكت مي‌آيد به قياس شما او چه معامله كند و ما را چه بايد كرد، آيا به راه چنديري پيشواز او برويم يا همين‌جا باشيم يا به دهلي مراجعت نماييم؟ ملك احمد چپ كه وزير صاحب‌راي و تجربه‌كار بود و دولتخواه قوي، هر چند سلطان را به دلايل عقلي و مقدمات نقلي خاطرنشان ساخته و فتنه‌گري ملك چهجو و بغي مردم كره را كه به تازگي گذشته بود گواه حال آورده ترغيب بر استقبال به جانب علاء الدين و برهم زدن مواد حشمت و شوكت و گرفتن فيل و مال اسباب و اشياي كارآمدني از او نمود معقول سلطان نيفتاد و علاء الدين را تعريف بسيار كرده گفت خاطر من به جميع وجوه از جانب او جمع است كه پرورده نمك و برآورده من است با من هرگز
ص: 121
بدي نخواهد انديشيد. ملك فخر الدين و امراي ديگر نيز مداهنه نموده به جانب سلطان رفتند و دلايل واهي از هر جنس بر موافقت مزاج سلطان و تمثيلات ضعيف آورده باعث بر مراجعت سلطان جانب دهلي شدند و ملك احمد چپ به غضب از آن مجلس برخاست و همين سخن مي‌گفت كه اگر ملك علاء الدين با اين اسباب شوكت و سلطنت به كره رسيد و از آب سرو گذشته قصد لكهنوتي كرد، من نمي‌دانم كه از عهده او كه مي‌تواند برآمد و تأسف بسيار بر حال سلطان مي‌خورد و مي‌گفت، بيت:
عدو را به كوچك نبايد شمردكه كوه كلان ديدم از سنگ خرد و سلطان از گواليار به دهلي آمد و علاء الدين به كره رسيد و عرايض حيله‌انگيز پركار به درگاه نوشته سلطان را به پيشكش ساختن فيل و مال بي‌حد خام‌طمع ساخت و فرمان بشارت‌آميز مشتمل بر طلب خود نيز التماس نموده در پي استعداد رفتن به لكهنوتي مي‌بود و برادر خرد خود ظفر خان را در اوده فرستاده فرمود تا كشتيها در آب سرو مهيا دارند. سلطان جلال الدين ساده‌لوح فرماني موافق مدّعاي او به خطّ خود نوشته به دست دو مقرب محرم خويش كه يكي عماد الملك و ديگر ضياء الدين نام داشت فرستاده اينها آمده از طرح و وضع او چنان معلوم كردند كه ورق ديگرگون شده و علاء الدين آش سلطان را طيار ساخته و موقوف بر اشارتي مانده و علاء الدين آن دو نفر را به موكّلان سپرده تا به جايي نگاه دارند كه پرنده نزد آنها پر نتواند زد و خطّي به الماس بيگ برادر خود كه همراه سلطان بود نوشته در دهلي فرستاد كه چون از من در اين سفر جرأت گونه‌يي ظاهر شد كه بي‌فرمان سلطان به ديوگير رفتم، بنابر آن بعضي مردم در دل من وهمي و رعبي انداخته‌اند.
چون من سلطان را بنده و فرزندم، اگر جريده ايلغار فرموده بيايند و دست مرا گرفته ببرند از بندگي چاره ندارم و اگر چنانچه گفته ابناي روزگار صدقي دارد و مزاج سلطان به تحقيق از من منحرف شده به ضرورت سر خود گرفته از عالم گم خواهم شد. چون الماس بيگ مضمون نامه را به عرض رسانيد، سلطان در ساعت او را براي تسلي علاء الدين رخصت فرموده و وعده كرده كه من نيز از عقب مي‌رسم و الماس بيگ در كشتي نشسته چون باد به روي آب روانه شد. هفتم روز به ملك
ص: 122
علاء الدين پيوست و او را به رفتن به لكهنوتي تحريض نموده و بعضي دانايان دورانديش از مقربان علاء الدين گفتند كه چه احتياج به رفتن لكهنوتي داريم؟
سلطان از ممرّ شوم طمعي مال ديوگير و فيلان و اسبان آن ديار در عين بشكال جريده نزد ما خواهد آمد، آن زمان هر انديشه كه مي‌بايد مي‌انديشيم و هر چه كردني است براي آن وقت ذخيره داريم و كار او را همين‌جا تمام مي‌سازيم و چون سلطان جلال الدين را پيمانه عمر پر شد و دل به هوس و حرص مال موهوم و شوم مالامال گشته و قضا او را كور و كر ساخته بود، از اين مفاسد هيچ‌كدام به نظر او در نيامد. نظم:
قضا چون ز گردون فرو هشت پرهمه عاقلان كور گردند و كر و سخن دولت‌خواهان را پشت‌پا زده با چندي از خواص و يك هزار سوار در كشتي نشسته، سرعت از باد و تعجيل از آب استعاره كرده روانه كره شد و ملك احمد چپ وزير را با لشكر و حشم از راه خشكي روانه ساخت و ملك احمد چپ گريبان چاك مي‌كرد و سود نداشت. بيت:
نيوشنده چون گوش ننهد به پندخورد گوشمال از سپهر بلند و سلطان كه كشتي عمر او از باد مخالف تباه شده به ساحل فنا رسيده بود، در هفدهم ماه مبارك رمضان به كره رسيد و علاء الدين كه لشكر خود را مستعد ساخته ما بين كره و مانكپور از آب گنگ گذشته فرود آمده بود، الماس بيگ را به قدغن نزد سلطان با جواهري چند نفيس فرستاد تا به هر نوعي كه داند و به هر حيلتي كه تواند سلطان را از لشكر خود جدا ساخته بيارد. آن حريف در ملازمت سلطان رفته به انواع مكر و فريب و عجز و نياز عرض كرد اگر من نمي‌آمدم و علاء الدين بالكلّ آواره شده از دست رفته بود و از بس كه غرض‌گويان او را از سخنان بي‌التفاتانه پادشاهي پر ساخته رعبي در دل او انداخته‌اند، حالا هم ترس و وهم به تمام از خاطر او مرتفع نشده و آن احتمال هنوز باقي است، مگر آنكه كرم و لطف پادشاهي او را دريابد و تسلي بخشد و تنها به ذات شريف خود رفته و دست او را گرفته بيارد و سلطان خون گرفته سخنان او را راست دانسته، سواراني را كه همراه داشت فرمود تا همان‌جا توقف نمايند و خود با چندي معدود كه مسلح و مستعد بودند پاره راهي طي نموده
ص: 123
پيشواز اجل رفت و الماس بيگ غدّار باز عرض نموده كه برادر ما را كمال دهشت و هيبت سلطان دريافته و سرتاپاي او لرزه گرفته، اين چند كس را كه خواهد ديد بيشتر رم خواهد خورد و از رحمت سلطان مأيوس خواهد شد. سلطان فرمود تا اين مقربان سلاحها از خود جدا كردند و نزديكان پادشاهي از اين راي ركيك خون‌ها مي‌خوردند و سلطان از منع ايشان ممتنع نشد، چون نزديك به كنار آب رسيدند، لشكر علاء الدين را كه يسال بسته ايستاده بود عيان ديدند كه مسلح و مكمل شده انتظار جنگ مي‌برند. ملك خورم وكيل در به الماس بيگ گفت كه ما به گفته تو لشكر خود را گذاشتيم و سلاح‌ها را جدا كرديم، اين چيست كه لشكري مستعد جنگ در نظر مي‌آيد؟ او گفت كه برادر من مي‌خواهد كه عرض لشكر نمايد و مجراي خويش كرده بيان واجب در نظر سلطان درآورد تا روزي به كار آيد و سلطان به حكم (اذا جاء القضا ضاق الفضا)، هنوز هم پي به مكر دشمن نبرده به پاي خود گام به كام اژدها مي‌سپرد. بيت:
چو تيره شود مرد را روزگارهمه آن كند كش نيايد به كار و به الماس بيگ سنگدل گفت كه من با وجود پيري و ضعف روزه اين‌قدر راه آمده‌ام، هنوز هم دل برادر بي‌مهر تو نمي‌كند كه به زورقي نشيند و نزديك من بيايد.
الماس بيگ گفت برادرم نمي‌خواهد كه تهي دست و خشك و خالي سلطان را ببيند.
دست تهي گر بر شيخي روي‌بار نيابي و نيابي نظر او در پي انتخاب فيل و مال و اسباب پيشكش است و ما به خدمت مشغول و طعام افطار و نزول مهماني مهيا ساخته، انتظار مقدم شريف سلطاني مي‌برد تا به اين دولت مشرف گرديده در ميان اقران ممتاز شود و سلطان در اين حالت به تلاوت مصحف مجيد اشتغال داشت تا وقت عصر به كنار آب رسيده در جايي كه براي نشستن سلطان مهيا ساخته بودند بنشست و علاء الدين كار خود پخته ساخته و در ملازمت سلطان با جمعيت انبوه آمده در پاي افتاده، سلطان تبسم‌كنان از روي شفقت و مهرباني و محبت طپانچه سبكي بر رخسار او زده اظهار نوازش و مرحمت و دلگرمي بسيار فرموده و مقدمات وعظ و نصيحت‌انگيز و سخنان شوق و محبت‌آميز به او مي‌گفت و به انواع تسلي مي‌داد و دست ملك علاء الدين گرفته به
ص: 124
جانب خود مي‌كشيد. در اين اثنا كه سلطان محاسن او را گرفته و بوسيده خصوصيت اظهار مي‌كرد، دست به دست وي داده بود، علاء الدين پنجه سلطان را مضبوط گرفته بيفشرد و به جماعتي كه متعهد و متكفل قتل سلطان شده بودند اشارت نمود تا محمود سالم كه از اجلاف سامانه بود، شمشيري بر سلطان انداخته زخمي ساخت. سلطان به آن زخم به جانب كشتي دويده گفت كه علاء الدين بدبخت چه كردي؟ در اين هنگام اختيار الدين نامي كه پرورده نعمت سلطان بود از عقب درآمده زخمي ديگر زد و كار او را تمام ساخته و سر سلطان را بريده نزد علاء الدين آورده، علاء الدين فرمود تا سر آن سلطان مظلوم شهيد را بر نيزه برداشته در كره و مانكپور گردانيدند و از آنجا به اوده بردند و مخصوصان سلطان كه در كشتي بودند همه به قتل رسيدند و جمعي خود را به آب زدند و غريق بحر فنا شدند. ملك فخر الدين كوچي زنده به دست آمد و به عقوبت رسيد. ملك احمد چپ اردوي سلطاني را اسير كرده به دهلي آورد تا آمدن اركليخان از ملتان كه پسر رشيد سلطان و قابل سلطنت بود توقف نموده، قدر خان پسر خرد سلطان را ركن الدين ابراهيم خطاب داده به پادشاهي بر تخت دهلي به سعي ملكه جهان برداشتند و ملوك و امراي جلالي به تمام در بيعت او درآمدند و تا يك ماه نام پادشاهي داشت و ملك علاء الدين هم فرصت نداده در روز قتل سلطان آثار و علامات سلطنت ظاهر ساخته و چتر سلطنت بر سر خود كشيده به سلطنت موسوم شد. در عين بشكال به كوچ‌هاي متواتر جانب دار الملك دهلي رانده و دينار و دراهم را چون باران بر سر خلايق ريخته و زرها در عراده و منجنيق در رهگذر خاص و عام روزگار افشانده به كنار آب جون در باغ خود رسيده نزول كرد و امراي جلالي روز به روز به او پيوسته و عهدها گرفته در بيعت مي‌آمدند و به اميد زر سرخ كينه سلطان جلال الدين از دلهاي سياه ايشان به تمام شسته شد.
سخاوت مس عيب را كيمياست‌سخاوت همه دردها را دواست مي‌گويند كه روزي كه سلطان علاء الدين در بداؤن رسيد، شصت هزار سوار در قلم آمده بود. ملك ركن الدين ابراهيم چون طاقت مقاومت نداشت با چندي از امراي مخصوص بعد از حركة المذبوحي در ملتان نزد اركليخان رفت و جهان يكسر
ص: 125
به كام علاء الدين گشت، الملك للّه و العظمة للّه و واقعه سلطان جلال الدين در هفدهم ماه رمضان سنه اربع و تسعين و ستمائة (694) روي نمود و مدت ملكش هفت سال و چند ماه بود. نظم:
ديدي چه كرد چرخ ستمكار و اخترش‌نامش مبر چه چرخ نه چرخ و نه چنبرش
در خاك اوفكنده چه خورشيد ملك راگردون كه خاك بر سر خورشيد انورش سلطان جلال الدين طبع نظم داشت و امير خسرو بعد وفات معز الدين كيقباد در خدمت سلطان جلال الدين رسيده به شرف نديمي اختصاص يافته و مصحف او را نگاه مي‌داشت و خلعت‌هايي كه خاصه امراي سلطان بود و امتياز تمام و اعتبار كلي داشت هر سال بدو مي‌رسيد و همچنين امير حسن و مؤيّد جاجرمي و امير ارسلان كاتبي و سعد منطقي و باقي «1» خطيب و قاضي مغيث هانسوي كه از جمله فضلاي روزگار جلالي است و غزلي گفته نوزده بحري و اين مطلع از آن است. شعر:
دو در گوش و قد خوش دو خد خوب و خط ترفر تو فري «2» پري و پري و با تو كر و فر (؟) و ديگر فضلا پيوسته مجلس سلطان را به زيور اشعار و نكات علمي و حكمي آراسته و پيراسته مي‌داشتند و اين چند بيت نتيجه طبع سلطان است، بيت:
آن زلف پريشانت ژوليده نمي‌خواهم‌و آن روي چو گلنارت تفسيده نمي‌خواهم
بي‌پيرهنت خواهم يك شب به كنار آيي‌هان بانگ بلندست اين پوشيده نمي‌خواهم و زماني كه گواليار را در محاصره داشت صفه بزرگ و گنبد عالي بنا كرده اين رباعي فرمود تا كتابه آن عمارت سازند، رباعي:
ما را كه قدم بر سر گردون سايداز توده سنگ و گل چه‌قدر افزايد
اين سنگ شكسته زان نهاديم درست‌باشد كه دل شكسته‌يي آسايد و سعد منطقي و ديگر شعرا و فضلا را فرمود كه عيب و هنر اين شعر را بگوييد، همه تحسين بسيار نموده گفتند كه هيچ عيب ندارد و گفت شما رعايت خاطر من
______________________________
(1). نسخه: قاضي.
(2). نسخه: فريري و با تو.
ص: 126
مي‌كنيد عيب آن را در اين رباعي ظاهر مي‌سازم. رباعي:
باشد كه درين جا گذر كس باشدكش خرقه رداي چرخ اطلس باشد
شايد كه ز يمن قدم ميمونش‌يك ذرّه به ما رسد همان بس باشد

سلطان علاء الدين خلجي‌

اشاره

در بيست و دوم ذي حجّه سنه خمس و تسعين و ستمائه (695) به اتفاق برادر خويش الماس بيگ لواي سلطنت دهلي برافراشت. او را الغ بيگ خان و سنجر خسر پوره خود را كه مير مجلس بود البخان و ملك نصرت جليسري را نصرتخان و ملك بدر الدين را ظفر خان خطاب داده در صحراي سيري نزول نموده لشكرگاه ساخت و بار عام داده امرا و اكابر و اصاغر را از نعمات وافره محظوظ گردانيده و خطبه به نام خود آراست و مناصب و القاب بر امرا داشته و جاگيرها قسمت نموده اول از همه دفع و رفع پسران سلطان جلال الدين كه در ملتان بودند پيش ديد همت ساخت. نظم:
سر وارث ملك تا بر تن است‌تن ملك را فتنه پيراهن است و در محرم سنه ست و تسعين و ستمائة (696) الغ خان و الب خان را بر سر اركليخان و سلطان ركن الدين نامزد كرد و اين هر دو برادر در حصار ملتان محصر شدند و اهل شهر و كوتوال امان طلبيده در صلح زدند و سلطان‌زاده‌ها به وسيله شيخ ركن الدين قريشي- قدس الله سره العزيز- برآمده به الغ خان ملاقات نمودند و او به تعظيم تمام ايشان را دريافته فتحنامه به دهلي فرستاد و خيل و تبار جلالي را گرفته متوجه دهلي شد و نزديك به بوهر نام موضعي از نواحي هانسي نصرت خان فرماني آورد تا هر دو سلطان جلال الدين را با الغو مغول داماد سلطان و ملك احمد چپ را ميل در چشم كشيده سلطان‌زاده‌ها را تسليم كوتوال هانسي نمودند و با دو پسر اركليخان شهيد گردانيدند و حرمهاي سلطاني و باقي فرزندان او را در دهلي مقيد داشتند و احمد چپ و الغو مغول را در قلعه گواليار فرستادند و جمعي ديگر را نيز مكحول ساخته به هر جانب پريشان ساختند و به سياست رسانيدند و خيلي از
ص: 127
خاندانهاي قديم را برانداختند و باطن سيدي موله مرحوم زود ظاهر شد و خون او دير نكشيد، در اندك فرصت باعث خون‌ريزي سلطان جلال الدين و تبارش و چندين هزار خون‌هاي ديگر خلايق گشت. بيت:
گنج قارون كه فرو مي‌رود از قعر هنوزخوانده باشي كه هم از غيرت درويشان است و در سنه سبع و تسعين و ستمائة (697) نصرت خان به عهده وزارت منصوب شد و در بازيافت زرهايي كه سلطان علاء الدين در اوايل حال به جهت استجلاب قلوب به مردم بخشيده بود مبالغه بسيار نموده و مبالغ بي‌شمار مسترد ساخته واصل خزانه گردانيد و علاء الملك عم ضياي برني صاحب تاريخ فيروز شاهي را كه سلطان علاء الدين از كوتوالي دهلي به حكومت و ايالت كره رسانيده و نصرت خان را منصب كوتوالي داده بود از كره طلبيده باز عهده قديم به او مفوّض شد و ملتان را به الب خان دادند و در سنه ثمان و تسعين و ستمائة (698) چتلدي «1» نام سرلشكر مغول از آب سند گذشته روي به هند آورد و الغ خان و تغلق خان حاكم ديپالپور كه غازي ملك باشد به دفع آن فتنه نامزد شده در حدود جارن منجهور به ايشان مصاف قوي دادند و شكست بر لشكر مغول افتاده بعضي كشته و ديگران اسير شدند و لشكر سلطان علاء الدين با غنايم بسيار مظفر بازگشت. مرتبه دوم قتلغ خواجه ولد داود از ماوراء النهر به جمعيت بي‌شمار به قصد تسخير ولايت هندوستان تا ظاهر دهلي درآمده «2» رسيد و به پرگنات هيچ تعرض نرسانيد. در دهلي گراني غلّه شد و بر مردم شهر حال تنگ گشت و سلطان علاء الدين الغ خان و ظفر خان را مقدمه ساخته با عساكر بي‌شمار به محاربه لشكر مغول فرستاد و در حد گيلي جنگي عظيم واقع شد و ظفر خان مقتول گشت و صرفه سلطان نيز در اين بود و قتلغ خواجه هزيمت يافته راه خراسان پيش گرفت و در آن جايگاه به دار فنا رفت.
مرتبه سوم ترغي مغل كه يكي از مركنان، يعني تيراندازان بي‌خطاي آن ديار بود با يك لك پياده و بيست هزار سوار دلير و نامدار دامن كوه گرفته و آن ولايت را به تصرف آورده تا قصبه برن رسيد و ملك فخر الدين امير داد حاكم آنجا حصاري شد و
______________________________
(1). در ترجمه انگليسي:Salai و در پاورقي: صلدي و نيز چتلدي آورده است (ج 1 ص 249).
(2). در انگليسي:Penetrated as far as Delhi ، در اصل: در آره رسيد و ...
ص: 128
ملك تغلق و غازي ملك از درگاه نشاني شده به جهت دفع آن فتنه نامزد گشت و ملك فخر الدين از حصار بيرون برآمده و به ملك تغلق جمع شده به اتفاق شبخون بر مغول زدند و شكست بر آن لشكر افتاده ترغي اسير گشت و ملك تغلق او را در حضرت آورد. مرتبه چهارم محمد ترتاق «1» و علي بيگ مغول كه پادشاه‌زاده‌هاي خراسان بودند، لشكر بسيار جرار جمع آورده دو فوج شدند، يكي به جانب ناگور تاخت برد، دوم دامن كوه سرمور را گرفته تا حد آب بياه كه آن را كالي مي‌گويند متصرف گشت. سلطان علاء الدين ملك مانك بنده خود كه كافور نايب هزار ديناري باشد و ملك تغلق حاكم ديپالپور را به جانب امروهه نامزد ساخت و زماني كه لشكر مغول اموال و مواشي فراوان غنيمت گرفته به كنار آب رهب مي‌رفت، ملك مانك از عقب رسيد و جنگي عظيم پيوست و هر دو پادشاه‌زاده‌هاي مغول داد مردانگي داده عاقبت اسير شدند و به قتل رسيدند و بيشتري از آن ملاعين علف تيغ كين گشتند و بقية السيف پريشان به ديار خود فرار نمودند و سرهاي آن هر دو سردار را بر كنگره حصار بداؤن برده آويختند و اين رباعي يكي از فضلاي آن عصر گفته به دروازه جنوبي آن شهر كتابه نوشته، رباعي:
اي حصن كه تأييد خدا يار تو بادفتح و ظفر شاه علمدار تو باد
از نو ملك زمانه معمار تو شدترغي چو علا بيگ گرفتار تو باد و مير خسرو- عليه الرحمة- قصّه جنگ ملك مانك را كه ملك نايب خطاب يافته بود در تاريخ خزاين الفتوح به عبارتي آورده كه معجزه است و طاقت بشري از اتيان به مثل آن به عجز قايل و معترف، اگرچه تمام كلام آن خسرو شاعران از اين نمط است و تعريف و فرق نهادن ديگري فضول و غلط. شعر:
اذا ما جلّ شيئ عن خيال‌يدقّ عن الاحاطة و المثال مرتبه پنجم اقبال مند و كپك مغل لشكرها جمع آورده به انتقام محمد ترقاق و علي بيگ در سرحد ملتان تاختند و سلطان اين مرتبه نيز ملك نايب و ملك تغلق را نامزد فرمود و ايشان به وقت بازگشت مغل به ايلغار رفته تعاقب كردند و كپك در جنگ گرفتار شد و اسيران و غنايم بسيار كه به دست كفار تاتار افتاده بودند به عوض
______________________________
(1). متن فارسي: «ترياق» چند سطر پايين‌تر «ترتاق»، ترجمه انگليسي: ترماق (جلد 1، ص 250).
ص: 129
كپك باز خريدند و از آن روز مغل را هوس هندوستان بر دل سرد شد و دندان طمع كند گشت و بعد از اين فتوحات شبي سلطان به خاطر جمع با حريفان مجلس شراب داشته، رطلهاي گران مي‌پيمود و شب چون دور پياله به آخر رسيده بود، ناگاه بعضي از اهل مجلس به دست و چشم و ابرو يكديگر [را به] برخاستن اشارت كردند. نظر سلطان بر آن افتاد و بدگمان شده فرياد برآورد كه غدر غدر، و هم در آن حالت حكم به كشتن قاضي بهار كه از جمله ندما و ظرفا بود فرمود و ديگران متفرق شدند. صباح چون پرده از روي كار برگرفت، سلطان «1» چون روز روشن شد كه گمان غلط بود. بيت:
باش تا پرده براندازد جهان از روي كارو آنچه امشب كرده‌اي فردات گردد آشكار و طلب قاضي بهار نمود، عرض داشتند كه او خود همان زمان به هزار ساله‌ها پيوست. سلطان از اين ادا نادم و خجل شده از شراب توبه كرد و منادي گردانيد كه شراب به يك قلم از ممالك محروسه برطرف باشد و خم‌هاي شراب بر درگاه ريخته جويي از آن روان گردانيدند و هر كه را مست مي‌يافتند به زندان كشيده تعزير مالي و بدني مي‌نمودند و بازار توبه و زهد رواج يافت و خانه شراب و خرابات خراب و دكان محتسبان گرم شد و احتياج به خريدن سركه نماند و مي‌خوران به زبان حال اين بيت‌گويان بودند، بيت:
گه نمك ريزد به خم گه بشكند پيمانه رامحتسب تا چند در شور آورد ميخانه را و در سنه سبع و تسعين و ستمائة (697) سلطان بر نو مسلمانان مغول بدگمان شده داعيه قتل و استيصال ايشان نمود و اين جماعه نيز به سبب سخت‌گيري ارباب دخل و شدّت مطالبه اموال مسترد قصد غدري در وقت شكار سلطان و پرانيدن جانوران داشتند. يكي از منهيان اين معني را به سلطان رسانيد و فرامين پنهاني به حكام ولايت نوشتند كه در فلان ماه و فلان روز نو مسلمانان مغول را به يك اتفاق هر جا كه يابند به قتل رسانند. بنابر آن بر سر ميعاد چندان مغول غريب و نامراد را به تيغ بيداد مسافر ملك عدم ساختند كه عقل از شمار آن عاجز باشد و در هند نام مغول نماند، اما اين رسم غريب‌كشي از آن وقت بازماند و در اوايل حال چند فتحي كه
______________________________
(1). هر سه نسخه چنين است. احتمالا كلمه «را» بعد از سلطان ساقط شده است.
ص: 130
متواتر روي داد، داعيه فاسد به خاطر سلطان راه يافت: يكي احداث ديني مجدّد به مدد اين چهار كس: الغ خان و نصرت خان و ظفر خان و الب خان و قياس حال خود بر پيغمبر عليه السلام و ياران او رضي الله عنهم اجمعين، و دوم تسخير اقاليم ربع مسكون، چون سكندر و لهذا در خطبه و سكه نام خود سكندر ثاني ثبت نمود و چون مشورت از علاء الملك كوتوال دهلي پرسيد، او سلطان را از اين هر دو داعيه بازداشته گفت كه دين از پيش خود اختراع نمي‌توان كرد تا مؤيّد من عند الله نباشد و معجزات صادر نشود و اين معني به زور ملك و مال و حشم و خدم صورت نمي‌تواند بست و در اين صورت انواع فتنه و فسادهاي عظيم متوقع، بلكه متحقّق است و كاري از پيش نمي‌رود و پشيماني باقي است و داعيه ملك ستاني پسنديده است و ليكن آن را استعداد تمام مي‌بايد و هم عهدي درست و وزيري چون ارسطو و اينجا همه منتفي است و سلطان اگر قلاع هندوستان را از كفره و نواحي دهلي را از متمردان پاك سازد، كم از جهانگيري سكندر نيست. سلطان را بعد از تأمل وافي اين دلايل عقلي و نقلي او بسيار خوش‌آمد و او را خلعت داده انعامات وافر بخشيد و از هر دو داعيه بازآمد و امرايي كه از جهت درشتي مزاج سلطان سخن برآمد نمي‌توانستند گفت هر كدام براي علاء الملك تحفه‌ها و اسبان و اشياي نفيس فرستاده و آفرين‌ها گفته. بيت:
به نزد من آن‌كس نكو خواه تست‌كه گويد فلان خار در راه تست و در اين سال سلطان به ديوگير رفته فتح مجدد نموده غنايم مثنّي گرفت. شعر:
و آنچه از آن پس بريد تيغ مثنّي بريدو آنچه ازين پس شكست گرز مكرّر شكست و در سنه ثمان و تسعين و ستمائة (698) الغ خان را با عساكر قاهره در ولايت گجرات بر سر راي كرن كه سي هزار سوار و هشتاد هزار پياده و سي زنجير پيل داشت، تعين فرمود و الغ خان نهرواله را بعد از هزيمت يافتن راي‌كرن نهب و غارت كرده تعاقب او نموده و راي‌كرن در پناه راي‌بيرمديو «1» كه والي ديوگير بود از ولايت دكن پيوست و اهل و عيال راي‌كرن و خزانه و پيل و هر چه داشت به دست غازيان اسلام افتاده و از جمله حرمخانه او ديولراني بود كه خضر خان ولد سلطان
______________________________
(1). نسخه: رامديو.
ص: 131
علاء الدين آخر حال بر او عاشق شد و قصه عشق‌بازي خود را به امير خسرو گفت تا به نظم آرد و كتاب خضر خان و ديولراني كه به عشيقه مشهور است به نام اوست و الغ خان بتي را از نهرواله به عوض بت سومنات كه سلطان محمود آن را در غزنين برده و هندوان معبود خود ساخته بودند، در دهلي برده پي سپر خلايق گردانيد و تعاقب راي‌كرن تا سومنات كرد و بتخانه سومنات را مجددا خراب ساخت و مسجدي برآورده بازگشت و نصرت خان به كهنبايت كه بندري است مشهور رفته از آنجا «1» اموال و لعل و جواهر بي‌قياس غنيمت گرفته و كافور هزار ديناري كه به آخر سلطان علاء الدين به او تعلق خاطري پيدا كرده نايب ملك ساخت از جمله اين غنايم بود و الغ خان چون در حد الور رسيد به تحقيق اموال و اسبابي كه به دست مردم در جنگها افتاده بود مقيد گشت و شدت از حد گذرانيده بازيافت مي‌نمود و جماعتي از مغولان را كه همراه او بودند اين معني دشوار آمده قصد غدر انديشيدند و عاقبت پريشان شده بعضي نزد راي‌هميرديو در جهاين كه نزديك رنتهنبور واقع است رفتند و بعضي به جاي ديگر و الغ خان به كوچ متواتر به حضرت دهلي رفت و از اينجا معلوم مي‌شود كه قصه غريب‌كشي بعد از آمدن الغ خان از گجرات روي نموده و ارباب تاريخ تقديم و تأخير را منظور نداشته‌اند، و اللّه اعلم، و در سنه تسع و تسعين و ستمائة (699) الغ خان به جانب قلعه رنتهنبور و جهاين كه مشهور به نوشهر است نامزد شد و راي‌هميرديو نبيره راي‌پتهو را كه ده هزار سوار و پياده بي‌شمار و پيلان نامدار داشت، جنگي كرده و هزيمت يافته به استعداد قلعه‌داري تمام پناه به قلعه رنتهنبور آورده الغ خان صورت حال را به درگاه عرض نمود، سلطان را بر تسخير آن قلعه ترغيب كرد و سلطان لشكرها را جمع آورده به رنتهنبور رفت و آن قلعه را به جدّ درست و عزم الملوك تمام در اندك فرصت به قهر و غلبه گرفته هميرديو را به دوزخ فرستاد و اموال و خزاين و دفاين بي‌شمار به دست آورده كوتوالي براي حراست آن قلعه تعين فرمود و ولايت جهاين در تصرف الغ خان سپرده قصد چيتور نمود و آن را نيز در ايامي معدود گشاده خضر آباد نام نهاده و چتري لعل به خضر خان مذكور مرحمت نموده در قبضه اقتدار او بازگذاشت و از
______________________________
(1). نسخه: تجار.
ص: 132
جمله وقايعي كه در اين يورش روي داد يكي آن بود كه نصرت خان به كمك الغ خان كره به رنتهنبور آمده بود. پيش از آنكه سلطان به آنجا رسد در ايام محاصره روزي سنگي بر سر او رسيد و به عالم ديگر شتافت و يك بازوي سلطان كه عبارت از ظفر خان باشد خود در جنگ قتلغ خواجه شكسته بود، بازوي دوم نيز حالا شكست. ديگر چون نزول لشكر در نواحي قصبه پنهيت «1» واقع شد، روزي سلطان شكار قمرغه فرموده شب در صحرا مانده و صباح پگاه سپاه خويش را به هر جانب تعين نموده خود با جمعي معدود بر سربلنديي تماشا مي‌كرد و در اين اثنا برادرزاده سلطان اكتخان با جمعي از مغولان نومسلم كه به عهده وكيل دري مشغول بودند بي‌محابا سرزده درآمده سلطان را به تير گرفتند و بازوي او را مجروح ساختند. چون هواي زمستان بود و سلطان دگله «2» پر پنبه پوشيده بود زخمها كارگر نيفتاد و اكتخان خواست كه از اسب فرود آمده سر او را از تن جدا سازد و پايگي چند به لباس موافقت و متابعت «3» او درآمده فرياد زدند كه كار سلطان تمام شد و اكتخان به سخن آنها خرسند گشته به تعجيل تمام به لشكرگاه رفته سواره به بارگاه سلطاني درآمده بر تخت نشست و چتر بر سر كشيده و امرا به دستور قديم به توره و تزك سلطاني به بيعت او درآمده هيچ انكاري ظاهر نساختند و اكتخان بي‌حوصله مغلوب شهوت شده، همان ساعت قصد اهل حرم خاص نموده و ملك دينار حرمي كه با جماعت خويش مسلح و مكمل بر در حرم پاس مي‌داشت، گفت تا سر سلطان را نمي‌نمايي نمي‌گذارم كه قدم در اين سراپرده تواني نهاد و سلطان علاء الدين چون از آن تهلكه اندكي به هوش آمده زخمها را بر بست و به خود يقين كرد كه اكتخان به اتفاق امرا كه از من برگشته‌اند جرأت بدين حركت شنيع كرده و اگر نه او خود تنها مرد اين كار نبود. بنابراين خواست با پنجاه و شصت نفري كه نزد او مانده بود به انداز الغ خان راه جهاين پيش گيرد تا او چه راه نمايد. يك دو مقربي از مقربانش سخافت اين راي روشن كرده او را ترغيب بر رفتن در سراپرده سلطنت و بارجاي دولت نمودند و تا رسيدن به بارگاه پنجاه سوار به هم رسيدند و اكتخان راه افغان‌پور پيش گرفت و
______________________________
(1). نسخه: سون‌پت.
(2). نسخه: كله.
(3). نسخه: مبايعت.
ص: 133
جماعتي كه به ايلغار متعاقب او رفته بودند او را دستگير ساخته به ملازمت سلطان فرستادند و هر جا كه خويش و تبار او بود مستأصل گردانيدند و قتلغ خان نام برادر او نيز در آن ميان تلف شد. ع:
رخنه‌گر ملك سرافكنده به
و در همان ايام عمر خان و منگو خان دو برادرزاده سلطان در بداؤن سر بغي كشيدند و امرايي چند از درگاه رفته گرفته آوردند تا ميل در چشم آنها كشيدند. نظم:
با ولي نعمت ار برون آيي‌گر سپهري كه سرنگون آيي ديگر آنكه در ايام محاصره سلطان قلعه رنتهنبور را حاجي مولا «1» نام شخصي از خيلان ملك الامرا كوتوال مفسدي چند به هم رسانيده در دهلي فرمان لباسي ظاهر ساخته و از دروازه بداؤن به شهر درآمده ترمذي نام كوتوال را طلبيد و در ساعت سرش از تن جدا كرد و دروازه‌ها را بربست و كس به علاء الملك صاحب خويش كه كوتوال حصار نو بود فرستاد كه فرماني از سلطان آمده بيا و بخوان. علاء الملك از سر آگاه شد به طلب او نرفت و حاجي مولا مفتن به كوشك لعل رفته و بنديان را هم از زندان برآورده به هر كدام اسب و اسلحه و خرجي و افراز خزانه داده جمعيت بسيار به هم رسانيد و سيدزاده علوي شاه تلبنه «2» نامي را كه از جانب مادر نسبش به سلطان شمس الدين التمش مي‌رسد به حضور اكابر و صدور به زور طلبيده بر در كوشك لعل بر تخت اجلاس نمود و خواهي نخواهي از اعيان شهر براي او بيعت گرفت و سلطان اين خبر را شنيده فاش نساخت و از جاي درنيامد تا به حدي فوق الحد و الغايه فتح قلعه دست داده يك هفته از معامله حاجي مولا «3» نگذشته بود كه ملك حميد الدين كه ميركويي داشت با پسران خود كه به شجاعت اشتهار داشتند و جمعي از سواران ظفر خان كه از امروهه به جهت عرض محلي آمده بودند با حاجي مولا جنگ كرده و كار او را تمام ساخته آن سيدزاده نامراد را نيز به قتل رسانيده و سرها را به رنتهنبور فرستادند و سلطان الغ خان را به دهلي نامزد فرمود تا جماعتي را كه در اين فتنه متفق بودند پيروي نموده به معرض تلف درآورد و
______________________________
(1). نسخه: مولانا.
(2). نسخه و در متن انگليسي: نبسه.
(3). نسخه: مغل.
ص: 134
خانمان ملك الامرا و خويشان او را به گمان اين كه حاجي مولا بي‌اشارت ايشان شروع در اين امر نموده باشد از بيخ برانداخت و سلطان قلعه رنتهنبور را با ولايت در جايگير او مقرر فرموده بازگشت و او در همان روز در راه بيمار شد و رخت از اين جهان برد و رنتهنبور نسبت به او حكم بهشت شداد پيدا كرده بود، ديگر آنكه جماعتي از ياغيان جالوري كه مير محمد شه نامي سردار ايشان بود، بعد از فتح رنتهنبور در آن قلعه به دست افتادند و چون سلطان از محمد شاه كه زخمي بود پرسيد كه اگر جان‌بخشي نموده تو را معالجه فرمايم و از اين مهلكه نجات يابي من بعد با من چگونه سلوك مي‌كني؟ او گفت كه اگر مرا صحت شود و دست يابم تو را به قتل رسانيده پسر هميرديو را به پادشاهي بردارم. سلطان از اين معني متحيّر و متعجّب مانده از امراي صاحب راي و تدبير سبب برگشتگي خلايق و روي گرداني از او و فتنه‌انگيزي‌هاي متواتر و فسادهاي متوالي پرسيد و چاره دفع آن حوادث از ايشان خواست. راهي چند نمودند كه مآل آن به چهار چيز منجر مي‌شد: اول خبردار بودن پادشاه به ذات خود از معاملات نيك و بد كه در مملكت مي‌گذرد، دوم قطع ماده شراب‌خواري كه خوي‌هاي زشت از آن متولد مي‌شود، سوم ترك آمد و رفت ملوك به خانه‌هاي يكديگر و كنكاش نمودن با هم، چهارم بازيافت نمودن زرهاي زيادتي از هر كه باشد، خواه سپاه، خواه رعيت كه سرمايه هر فتنه و فساد از اوست، خصوصا نوكيسه‌هاي سفله و در اندك مدت اين ضوابط به استصواب پسنديده رايان از قوه به فعل درآمد، چنانچه سابقا سمت گزارش يافت. سلطان شراب را برانداخت و ديگر ضوابط نيز به عمل درآورد و قانوني چند از خود احداث كرد كه در زمان هيچ پادشاهي نه قبل از آن نه بعد از آن كسي نشان ندهد، خواه موافق شريعت بودي خواه ني و از آن جمله است ارزاني غله و پارچه و اسب و ساير مايحتاج اليه ضروري سپاه و رعيت و وصول انعامات و خيرات به عام و خاص كه تفصيل آن در تاريخ ضياي برني مشرّح و مفصّل است و آن بربست از نوادر و عجايب امور بود و ارزاني اشياء از معظمات اسباب رفاهيت عامه خلق شد و سدي عظيم گشت از براي درآمدن مغل و چون در ذكر بعضي از اين وقايع و سوانح از كتاب اصل ترتيب سنوات ساقط است و ايراد آن بر سبيل استطراد تقريبي
ص: 135
است اينجا نيز به همان طريق مذكور شد.
در سنه سبعمائة (700) عين الملك شهاب ملتاني را به جانب مالوه با لشكر بسيار نامزد فرمود و كوكا نام راني كه چهل هزار سوار و يك لك پياده داشت به او تاب مقاومت نياورده فرار نمود و عين الملك آن ولايت را نهب و تاراج داده با فتوح و غنايم بي‌حد و حساب بازگشت و خسرو شاعران در اين باب مي‌فرمايد در عشيقه، بيت:
به عين الملك اشارت كرد ز ابروكه تا آرد به سوي مالوه روي
ز بينايي كه عين الملك را بودبه ديده در پذيرفت آنچه فرمود
روان شد با سپاهي صف كشيده‌به گردش همچو مژگان كرد ديده و در سنه مذكور سلطان به طريق شكار به جانب سورته نهضت فرموده و ستلديو نام مفسدي را كه به انبوهي گران در آن حصار پناه جسته و لشكر سلطاني را فتح آن ميسر نبود به دست آورده به جهنم فرستاد و در سنه احدي و سبعمائة (701) قلعه جالور به دست كمال الدين كرك فتح شد و كنهرديو متمردي سخت را به دركه اسفل روانه گردانيد.
و در سنه اثني و سبعمائة (702) ملك نايب كافور را با لشكر گران و استعداد فراوان به جانب تلنگ و مرهت نامزد ساخت و عالم عالم گنجها و فيل و اسب و جواهر و اقمشه به غنيمت به دست غازيان افتاد.
و در سنه تسع و سبعمائة (709) ملك نايب كافور ديگر باره به ارنكل رفته خزاين بسيار و چند زنجير فيل نامي و هفت هزار اسب از راي‌ندر ديو حاكم ارنكل پيشكش گرفته خراجي معين قرار داد.
و در سنه عشر و سبعمائة (710) ولايات معبر تا دهور سمندر در حوزه تصرف اهل اسلام درآمد.
و در سنه احدي عشر و سبعمائة (711) ملك نايب با سيصد و دوازده فيل و بيست هزار اسب و نود و شش هزار من طلا و صندوقهاي جواهر و مرواريد و ديگر غنايم از اندازه حساب افزون به درگاه آمده گذرانيد و امير خسرو كه در آن لشكر بود خصوصيات اين احوال در خزاين الفتوح نوشته و اين فتوحات را بعضي حمل بر
ص: 136
استدراج و بعضي بر كرامات سلطان علاء الدين مي‌كردند و بعضي امن و امان آن عهد را از بركات بي‌نهايات سلطان المشايخ نظام الاوليا- قدس الله سره- مي‌دانستند. في الجمله، چون خاطر سلطان از ضبط و ربط مهمات و اشغال ملكي فراغ يافت همت بر امر خير پسران خويش گماشته و هركدام را به ناحيت ملكي نامزد نموده اقطاعات براي ايشان جدا ساخت و از آن جمله كدخدايي خضر خان است با ديولراني و آن چه كراي ذكر مي‌كند، همان است كه با دامان قيامت دامان بسته و اهل ذوق آن را در كتاب عشيقه خواهند خواند و سلطان خضر خان را چتر و دورباش داده ولي عهد ساخته به جانب هتناپور و دامن كوه رخصت فرمود. چون كارها قرار گرفت و چرخ از آن بي‌وفايي كه در طبيعت او مركوز است آغاز كرد و آن بدخويي آشكار ساختن گرفت و پيري بر مزاج سلطان استيلا يافت دلها از او برگشت. بيت:
جهان پادشا چون شود دير سال‌پرستنده را زو بگيرد ملال
سري كو سزاوار باشد به تاج‌سرين گاه او مشك بايد نه عاج و امراض گوناگون بر او عارض شده، علت دق كه موجب درشتي و بدگماني و انحراف مزاج است از جاده اعتدال بر مملكت بدنش غالب آمد و چون اندك صحت كه حكم خانه روشن كردن چراغ داشت روي نمود، خضر خان به موجب نذري كه كرده بود به حسن نيت و خلوص ذهن از هتناپور برهنه پاي به زيارت پيران حضرت دهلي رفت و شكرانه صحت پدر به جاي آورد و [از جمله غرايب اينكه اصلا به ملازمت سلطان المشايخ و الاولياء]. نظم:
شيخ امم قطب طريقت نظام‌خضر و مسيح از دم يحيي العظام كه دست انابت و تولا بديشان داشت، نرفت و ملك نايب آمدن خضر خان را به صد آب و تاب به سلطان باز نموده گفت كه الب خان خالوي خضر خان كه از گجرات آمده به تدبير و دورانديشي در كار ملك و طمع نيابت و وكالت خود خواهرزاده را طلبيده و اگر اين فكر خام و سوداي ناتمام در متخيّله خضر خان جا نكرده باشد چرا بي‌طلب به درگاه آمده؟ سلطان را كه مزاجش آشفته و دماغش پريشان و خرافت دريافته بود به موجب آنكه (اذا ساء حال المرء ساءت ظنونه) از غايت بي‌شعوري اين
ص: 137
معني را واقع و اين سخنان را راست شمرده در حال به سياست الب خان حكم فرمود و آن بيچاره را ملك نايب و ملك كمال الدين گرگ چون گوسپند سليم گرفته اندرون قصر پادشاهي پاره‌پاره كردند. بعد از آن ملك نايب سلطان را بر اين داشت كه خضر خان چون از كشتن خال خودش هراس يافته مناسب نيست كه به جاي خود برود. فرمان شد تا به جهت اصلاح امور ملكي چند روز به جانب امروهه رفته به سر برد تا آنكه فرمان طلب به نام او صادر شود به شكار مشغول باشد و چتر و دور باش و ساير اسباب سلطنت را به درگاه بازفرستد. خضر خان با دلي متردّد و خاطري پريشان به موجب فرمان عمل نموده بعد از چند گاهي از حسن ظنّي و خلوص اعتقادي كه به خاطر داشت چنان به عرض رسانيد كه از من خيانتي صادر نشده كه موجب چندين گراني خاطر سلطان باشد، بي‌اختيار از امروهه به عزم پابوس به درگاه رسيد. در اين مرتبه رگ مهر پدري سلطان در حركت آمد و پسر را در كنار گرفت و بوسه‌ها بر پيشاني او داد و اشارت به ديدن والده او كرد. خضر خان آنجا رفت و ملك نايب از روي حرامزادگي باز همان ساعت گوش سلطان را از سخنان غيرواقع پر كرد و گفت خضر خان دوم مرتبه است كه به قصد بدانديشي بي‌حكم به درگاه مي‌آيد و سلطان از اين معني غافل است. سلطان در اين مرتبه حكم فرمود كه خضر خان و شادي خان هر دو برادر را در قلعه گواليار فرستند و ملك نايب بعد از فرستادن اين دو وارث، ملك شهاب الدين پسر سلطان كه از مادر ديگر و خردسال بود سر راست شده و او را وليعهد ساخته از او عهد گرفت و بعد از دو سه روز سلطان را زحمت وجود مزاحم شد و مي‌خواست كه دمي را به عالمي بخرد نمي‌دادند. نظم:
سكندر كه بر عالمي حكم داشت‌در آن دم كه مي‌رفت عالم گذاشت
ميسر نبودش كزو عالمي‌ستانند و مهلت دهندش دمي تا كارخانه هستي را از نقد حيات پرداخت و اين واقعه در سنه ست عشر و سبعمائة (716) روي نمود و مدت ملك سلطان علاء الدين بيست و يك سال بود.
نظم:
ص: 138 علاء الدين كه از مهر علايي سكّه بر زر زدجهان بگرفت زير زر كف دست زرافشانش
ز دور چرخ گشت آن سكه ديگرگون ولي آن زرهمانسان ماند در عالم كه بيني دست گردانش